گفتوگویی که پیشرو دارید، نخستینبار در شماره ۲۰۹ مجله «پاریس ریویو» در آپریل ۲۰۱۴ منتشر شد. این گفتوگو را روزنامهنگار کاربلد مجله «پاریس ریویو»؛ کریستوفر کاکس، با «آنبیتی» یکی از نویسندگان شناخته شده و تاثیرگذار آمریکا انجام داد. بیتی، بیش از ۸سال با هیچ رسانهای درباره ادبیات داستانی و زندگی شخصیاش گفتوگو نکرده بود. «پاریس ریویو» پیش از آن در سال ۱۹۸۳ با «بیتی» به چندوچونی درباره ادبیات به گفتوگو نشسته بود که انعکاسهای فراوانی داشت. تا آنجا که خود مصاحبه توانست نگاه بسیاری از داستاننویسان دهه ۱۹۸۰ را به برخی مولفههای داستانکوتاه مدرن تغییر دهد. تا آنجا که نگارنده در جریان هستم؛ تنها در یک مجموعه داستانکوتاه به کوشش «جعفر مدرسصادقی» با عنوان «لاتاری، چخوف و داستانهای دیگر» اثری کوتاه از این بانوی داستاننویس در کنار آثاری از شرلي جكسن، ريموند كارو، كازوئو ايشي گورو، آن تايلر، جان آپدايك و توبياس ولف به فارسی برگردانده شده است همچنین مجموعه داستان «ساعت گرینویچ» به همت احمد اخوت، «خواب گرگ» به کوشش امیر امجد و «آخر هفته» با ترجمه مترجمی دیگر، کتابهایی است که از بیتی به فارسی برگردانده شده. با همه اینها بیتی در دهههای اخیر تغییرات زیادی کرده است. او اگر چه هنوز هم در مجلههایی مانند «نیویورکر» داستانکوتاه منتشر میکند. اما به مراتب همین پرکاری، کمتر درباره آثارش مصاحبه میکند و حرف میزند. باید گفت که او در مسیر قطار نویسندگان همعصر و هم نسل خودش، از همه پیشی گرفته و ماهرانه به کابینهای درجه یک راه پیدا کرده است. به هر روی مصاحبهگر در مقدمه خود بر این مصاحبه آورده است: «بیتی در یک خانه در نزدیکی دانشگاه ویرجینیا زندگی میکند. او یک میزبان بسیار عالی و یک راهنمای خیلی خوب برای غرب ویرجینیا است. بیتی ساعتهایی طولانی به سوالهای من پاسخ داد و از من دعوت کرد تا او را برای صرف نهار و شام همراهی کنم و یک نکته بسیار جالب در صحبتهای او این بود که، هر زمان به بحث درباره «دونالد بارتلمی»، پدر داستان پستمدرن جهان میرسیدیم، بیش از حد انتظار درباره بارتلمی سخن میگفت و تاکید میکرد که «ما میتوانیم ساعتها درباره بارتلمی صحبت کنیم، من او را بسیار دوست دارم.» آن بیتی؛ نشر داستانهای خود را از سالهای ۱۹۷۴ با چاپ داستانهای کوتاهش در مجله «نیویورکر» آغاز میکند. او تا به امروز هم، همین شیوه را پیش گرفته است، از سال ۱۹۷۵ به این سو چاپ داستانهایش را آغاز میکند، از او تاکنون داستانهای: «جملههای تحریف شده (۱۹۷۶)»، «اسرار و شگفتی (۱۹۷۸)»، «خانه در آتش (۱۹۸۲)»، «کامل به یاد بیاورید (۲۰۰۰)» و همچنین رمانهایی مانند: «صحنههای سر زمستان (۱۹۹۵)»، «خانه پزشک (۲۰۰۲)» و «یکی دیگر از شما (۱۹۹۵)» منتشر شده است. بیتی همواره در آغاز داستانهایش با استفاده از گفتوگوهای بلند و استخواندار، سعی در برانگیختن احساس مخاطب خود دارد. حس فشار وحشتناک کلمات و عبارتهای بکر، نوع ویژه داستاننویسی آمریکایی اوست. او استاد به تصویر کشیدن انواع روابط، نتایج حاصل از ازدواج، طلاق، آزادی و بسیاری از این مفاهیم است. داستانهای او کوششی برای درونکاوی هنجارها و ناهنجاریهای نسلی است که گویی از دهه ۱۹۶۰ آمده و در آغاز قرن ۲۱ رسوخ کرده. چنین نوشتنی به سبک او تبدیل شده و زبان خاص او را ایجاد کرده است.

خیلی خوشحالیم که بار دیگر در خدمت شما هستیم.
بله، آخرین دیدارمان با «پاریس ریویو» حدود ۳۰سال پیش اتفاق افتاد. من آن زمان خیلی مصاحبه میکردم.
آن زمان به نوعی از وحی در ادبیات معتقد بودید.
بله، من بسیار جوان بودم، بنابراین دیدم به خیلی مسائل متفاوت و ساختارشکنتر بود. فکر میکنم جای توضیح برای مردم ندارد که آدم با گذشتن سن و سال تغییرات زیادی میکند. در جوانی من هر هفته با «نیویورکر» کار میکردم و همین فرصتهای بسیاری را به من داد تا تفکرات جوانیام را به مخاطبانم منتقل کنم.
همان داستانهای نیویورکر مورد پسند شخصی مثل جان آپدایک قرار گرفت.

در اولین دیدارم با جان آپدایک او به من گفت: تو استعداد خیلی خوبی برای نوشتن یک نوع متفاوتی از داستان را داری. درحال حاضر من آرزو میکنم که ایکاش از او چیزهای زیادی میپرسیدم. وقتی من شروع به نوشتن جدی داستان کردم، نمیخواستم نویسنده داستان کوتاه باشم. از افرادی مانند آپدایک تقلید میکردم. اما به الگودهی به دیگران در داستان فکر نمیکردم. فکر میکنم اختصار در داستان کوتاه، یک شگفتی بسیار عمیق برای مخاطب بود که ما آن را خوب درک کردیم.
درک شما از آن شگفتی چیست؟
من برای تحقق بخشیدن داستان به یک چیز بسیار ساده، سالها و سالها تلاش کردم. فهمیدهام که داستان کوتاه قبل از هرچیز نیازمند به طرح یک پرسش درباره خود مردم است. برخلاف آنچه اغلب همین مردم فکر میکنند که به شکلی بازیگونه اتفاق میافتد. آنها نمیدانند که در کجای داستان طرح سوال میشود و در کجای داستان پاسخ صحیح را در مییابند. اما شخصی مانند من در خوانش رمان اغلب سکوت میکنم و مثل یک آدم لال میمانم. چرا که به دنبال یک پیوند مشترک با مردم و زندگی کردن با آنها هستم. زمانی که به این نقطه میرسم شروع به درک آنچه که بین من و مردم است میکنم که البته این رابطه یک خویشاوندی نیست بلکه چیزی مانند یک خلیج است که آبهای جهانی احاطهاش کردهاند.
همین درک متفاوت «آن بیتی» از داستان کوتاه بود که جریانی را راه انداخت که «بیتی لند» یا «نسل بیتی» نام گذاشته شد.

البته این اصطلاح، طنزی بود که دوستان من آن را ایجاد کردند. اما من فکر نمیکنم هر نویسنده جدی، با کتابهایی که مینویسد، سخنگوی نسل خود باشد. این اصطلاحات به فروش کتابهایم هم لطمه زد و بخشی از مردم به خاطر سن و سال خود از مطالعه آثارم در یک دوره سرباز زدند. همیشه صورت و صدای جوانها که وای آن نویسنده بزرگ را ببین، در گوش و چشمم بود. من آدمی هستم که همیشه با تردید نگاه میکنم پس چگونه میتوانستم هم نسلهای خودم را راهبری کنم، چگونه میتوانستم نسلم را که هر روز به جلو میآمد و همیشه فلسفهای در مقابلش داشت را سردمدار باشم. من فقط میخواستم برای نسلم داستان بگویم.
«زندگی آنقدر سخت است که پیروزیهای کوچک، مثل موفقیتهای بزرگاند» اما این جمله شناختهشده شما برای بچههای نسل بیتی است. (مصاحبهگر از نام خانوادگی «بیتی» برای مفهوم نسل «بیت»ها که اغلب جریانسازان موسیقی و ادبیات در آمریکای دهه ۱۹۶۰ بودهاند استفاده کرده است.)
در فصل زمستان یا تابستان ناگهان من فکر کردم زندگی چقدر کاملا مضحک است و این جمله به ذهنم متبادر شد. آن را ننوشتم که تبدیل به یک شعار یا جمله شناخته شده شود. این حس من در آن لحظه نسبت به زندگی بود. حسی که تا امروز هم ادامه دارد.
با چنین حسی، اگر بخواهید این خانه زیبا و چشمگیر خود را شرح دهید چه میگویید؟
یک خانه رعیتی بزرگ ویکتوریایی که ۴ هکتار است؛ با بزرگراه اصلی ۲ مایل فاصله دارد و زمانی که پشتت را به بزرگراه میکنی این توهم را به شما میدهد که انگار قطرهای از اثرات صدا و ترافیک وجود ندارد. این خانه به تو دروغ میگوید.
لطفا اتاق کار خود را برایمان شرح دهید؟
یک اتاق در طبقه دوم است و بیشتر به نظر میرسد که یک میدان یا یک جاده خاکی باشد. تعداد زیادی ترک در آن است و من همیشه انتظار میکشم که چه روزی میشود که این اتاق فرو بریزد. یک میز در آن است که آن را سال ۱۹۷۶ خریدم. در ویرجینیا و هر کجا بروم آن را با خودم خواهم برد. روی دیوار پشت میزکار تنها دو قاب عکس است. یکی از دونالد بارتلمی و دیگری از الیزابت هاردویک. عکسهایی از زمانی که جوان بودند.

بیشتر چه کتابهایی را مطالعه میکنید؟
من همیشه به همه توصیه میکنم که ساموئل بکت بخوانند. چرا که خودم همیشه بارها و بارها آن را میخوانم. نوشتههای او آدم را شگفتزده میکند. این همان چیزی است که انسان را از هر طرف در جعبه پرسشهای گوناگون قرار میدهد و به او میآموزد که هیچ چیز بهطور موثر قطعی نیست.
پدر و مادر شما کتابخوانهای جدی و حرفهای بودند؟
پدرم اغلب خواننده پر و پا قرص صفحههای مالی «واشنگتنپست» است و البته صفحه ورزشی هم میخواند، اما در مواردی بسیار نادر. او همیشه با یک کتاب وارد خانه میشود. او کتاب را در هرکجا بتواند میخواند اما روزنامه را فقط باید در اتاقنشیمن بخواند. یک جای کوچک در بالای تخت او وجود دارد، کتابهایی که شبها میخواند را آنجا میگذارد، او شبها کتابهایی مثل: ستارهشناسی و چگونه خانه خود را بدون کمک نماینده املاک بفروشیم، میخواند. مادرم اما خواننده جدی بود. او بیشتر به کتابها و ادبیات آفریقا علاقهمند بود. در جوانی توانست آزمون آکادمی آمریکایی هنر و ادبیات را قبول شود اما هیچ وقت نتوانست به آنجا برود و من همیشه از این بابت برای او غمگینم. مادرم یک نجیبزاده بود، روزی او به دانشگاه من آمد و «فیلیپ راث» در کنار من نشسته بود، مادرم راث را شناخت و گفت من آثار شما را خواندهام. وقتی «صحنههای سرد زمستان» ام منتشر شد. مادرم به من زنگ زد و گفت: خانم بیتی من اثر شما را خواندهام، شما یک نویسنده تحسین برانگیز هستید. من به او گفتم که به چیز در «صحنههای سرد زمستان» فکر میکند؟ او گفت: این یک جهنم است که هیچکدام از صحنههایش از یاد آدم نمیرود.

نوشتن برای شما چیست؟ چرا مینویسید؟
نوشتن تنها یک سرگرمی بود برای روزهای بیکاری من. وقتی «صحنههای سرد زمستان» از همین نوشتنهای سرگرمیوار به وجود آمد؛ تنها ۸۰ صفحه بود. من آن را به دوستم که دستی در نشر داشت «دیوید ویگاند» دادم. او گفت: این داستان بسیار عالی است و من باید آن را منتشر کنم.
من در آن لحظه تنها میخندیدم و چند روز پیوسته برای آنکه داستان سر و سامانی بهتر بگیرد مشغول نوشتن شدم؛ شرح این جریانات در دل داستان در فصل یک صفحه اول و فصل ۲ صفحه ۲۰ آمده است. آن روز هیچوقت فکر نمیکردم نوشتن تبدیل به اصلیترین کار زندگی من شود. همکاریام با «نیویورکر» هم درواقع با تلاشهای دوستم «جی. دی اوهارا» که بدون اطلاع من یکی از داستانهای کوتاهم را به آنها داده بود آغاز شد. اوهارا یک ویرایشگر دلسوز بود. بعد از آن «راجر آنجل» ویرایشگر ارشد مجله، در نامهای به من نوشت: «در آینده به لطف داستانهای شما ادبیات آمریکا متحول خواهد شد» او خواسته بود که من هرچه داستان دارم را به او بسپارم و من تنها ۱۷ داستان داشتم و همه آنها را برای اولین بار به آنجل سپردم.
او همه داستانهایتان را پذیرفت؟
او همیشه مینوشت «ارسالی شما رسیده است» اما شرح میداد که این یکی بهتر از آن است یا این یکی را باید پس بفرستند، در پایان هم سعی میکرد من را تشویق به نوشتن بسیار زیاد کند. همیشه این کار را انجام میداد.
آیا اتفاق افتاده بود داستانهایی از شما چاپ شود و بخشی از آن را حذف کرده باشند؟
برخی خطمشیهای مجله با شرایط داستانهای من ممکن بود در تضاد باشد، در آن صورت از من میخواستند که درباره برخی سطرها تجدیدنظر کنم. اما حذف نه، شاید چیزهایی نسبتا کوچک مثل برش چند کلمه از یک گفتوگو در داستان که وقتی بعدها نگاه میکردم، نقاط قوت و ضعفم با آن تغییرات جزیی مشخص میشد.
سالگذشته «نیویورکر» مجموعهای از همه داستانهایی که از شما تا آن روز منتشر کرده بود را در یک ویژهنامه چاپ کرد. نظر شما درباره آن مجموعه چه بود؟
آن روز من در یک کتابفروشی در نیویورک با لینکن قرار داشتم. این مجموعه را آنجا دیدم که به وسیله «ایلین سوالتر» جمع شده بود. قبلا از او کتابی خوانده بودم با عنوان «نویسندگان زن آمریکایی» از «برنی استرات» تا «آنی پروکس». در آن لحظه نمیتوانستند تصور کنم که این مجموعه داستانهای من خوب است نه بنابراین بیآنکه دست به آن ویژهنامه «نیویورکر» بزنم فقط از کنار آن عبور کردم. اما اکنون فکر میکنم یم کتاب داستان در «نیویورکر» میتواند به همان اندازه جالب و تاثیرگذار باشد که بهترین داستانهای ممکن نوشته شود.

آیا میدانید بهطورکلی تا امروز چه تعداد داستانکوتاه نوشتهاید؟
هرگز آنها را شمارش نکردهام، شاید بیش از ۴۸ داستان در «نیویورکر» و در بسیاری جاهای دیگر بیش از ۱۲۵ عدد باشند. بهعلاوه بسیاری داستانکوتاه دارم که تا امروز هیچ کجا منتشر نشده است، شاید ۳ برابر آنچه که احتمال دادم.
شما هیچ وقت از داستان نوشتن دور نمیشوید.
داستانکوتاه مثل یک فیوز نیمهکاره است، این است که لحظهای هست و لحظهای نیست. فقط این را میدانم که به زودی داستان دیگری خواهد آمد.
آیا تابهحال شده است که به کارهای قدیمی خود برگردید و آنها را ویرایش کنید؟
نه هرگز، آنها چیزهایی هستند که من نوشتهام و خوانده شده است. من هرگز به داستانی که خوانده شده بازنمیگردم. من میدانم که شکل کلی چه چیزی در داستانهای گذشته اتفاق افتاده است و داستان میتواند سوالات من بهعنوان یک مخاطب را پاسخ دهد. این یعنی که یک داستان خوب اتفاق افتاده است.
آیا شده است که ارزیابی مردم از داستانهای شما روی کارتان تاثیر گذارد؟
هنگامیکه داستانهای جدید من با واکنش افراد روبهرو میشود من از آن با شکلی احساسی متاثر میشوم اما فکر نمیکنم کسی این اطمینان را به من بدهد که اگر شخصی یک داستان را که من فوقالعاده میدانم دوست نداشت من برای متقاعد کردن او باید به تغییر یا ویرایش داستان تلاش کنم. داستان «خانه کوتوله»ها از نظر خودم بهترین داستان کوتاهم است. اما بازخورد آن، آنگونه که انتظار داشتم نبوده است، اما آن مشروعیت خودش را دارد و مهر و موم شده و من هیچ وقت تغییرش نخواهم داد.

داستان «آدم» اثر جان آپدایک بهعنوان بهترین داستان کوتاه آمریکایی قرن انتخاب شده است، او نویسنده مورد علاقه شماست، اما با این انتخاب چه حسی نسبت به او و داستانش دارید؟
چه پرسشی؟ خندهدار است. من بارها کاندیدای آکادمی بهترین داستانهایکوتاه قرن شدهام شاید بیش از سهبار. با آپدایک ملاقات داشتهام حتما باید او بهتر از من باشد. من درباره چنین چیزهایی هراسی ندارم و باعث عقبنشینیام نمیشود و این انتخاب واقعا انتخاب مناسبی بود، چرا که ما باید از نویسنده مانند آپدایک به شیوهای قدردانی میکردیم.
اما مردم هم با این انتخاب همسو نبودند.
شاید این کاری نیست که مردم بتوانند درباره آن نظر دهند. مردم هنوز هم این واقعیت که داستانهای «بارتلمی» خط عاشقانه ندارد را قبول ندارند، او یک نویسنده است که بیشتر از هر چیزی طنزش در دسترس خواهد بود.
مردم حتی «ریموند کارور» را خوب نمیخوانند حتی وقتی کتابهای آن در کتابفروشیها میدرخشد. آنها تصویر درستی از داستانکوتاه ندارند. داستان کلاسیک ذهن آنها را هنوز به خود مشغول کرده است.
به بارتلمی رسیدیم، اولین دیدار شما با او چگونه اتفاق افتاد؟
آه بارتلمی عزیز. او به من زنگ زد، آن زمان در «استنفورد» در «کانتیکات» زندگی میکرد. زمانی بود که داستان دوم یا سوم من در «نیویورکر» چاپ شده بود. من تلفن را برداشتم و گفتم «شما با آن بیتی صحبت میکنید» او گفت، «من بارتلمی هستم». باورم نمیشد. فکر کردم کسی دارد با من شوخی میکند. کسی از میان همدورههای مدرسه یا دوستان فارغالتحصیل شده که میدانستند چقدر بارتلمی و «دکتر کالیگاری»اش را دوست دارم. من فکر کردم کسی دارد تظاهر به بارتلمی بودن میکند اما واقعا بارتلمیبود. او گفت که کار من را در «نیویورکر» خوانده است و حالا به نیویورک آمده تا مرا ببیند. او به خانهام آمد و با هم نهار درست کردیم.

او برای شما نهار پخت؟
بله، ما با هم سس خامه پختیم. او در این کار واقعا ماهر بود. بگذارید برای شما بگویم که من زمانی که ۲۶ساله بودم همیشه دوست داشتم سس خامهای درست کنم. اما فکر میکردم مجبور نیستم برای کسی آشپزی کنم. بعد از آن روز یکبار در آپارتمان روستای بارتلمی روی صندلی نشسته بودم که او برای من «نسبایت» درست کرد. من بسیار خوششانس بودم که توانستم او را ببینم و با او دوست باشم.
بارتلمی در داستاننویسی روی شما چه تاثیری گذاشت؟
او سعی میکرد بیشتر روی ذهن من تاثیر بگذارد تا داستانها. من این را متوجه میشدم. او به من نشان داد که چگونه حدس، گمان، سحر و جادو میتوانند بهطور طبیعی داستان یک نویسنده را درخشان کنند. او میگفت زود یا دیر هر چیزی شبیه خودش خواهد شد. تحسینهای او تقریبا نسبت مستقیم با داستانهای من داشته و همین است که شاید سبک مرا به او نزدیک کرده است.
آیا شما داستانهای خود را در لپتاپ مینویسید؟
بله، من از لپتاپ استفاده میکنم. از زمانی که به دانشگاه ویرجینیا رفتم این کار را شروع کردم. چون فکر کردم دقتم در کار کردن با رایانه بیشتر است.

آیا تابهحال نسخههای خود را در رایانه از دست دادهاید؟
بله، صد صفحه از یک رمان را برای همیشه از دست دادم. رایانه را به متخصصان برای بازیابی اطلاعات سپردم. این اتفاق ۳سال پیش رخ داد. آنها برای من شخصی را فرستادند تا به من یاد دهد که چگونه رایانه کار میکند و من میتوانم مطالبم را در آن ذخیره کنم. خیلی مضحک بود.
آیا شما هنوز هم در شب داستانهای خود را مینویسید؟
من به شکلی انحصاری در شب کار میکنم، انرژی من در شب بیشتر از روز است.
آیا هنگام نوشتن، موسیقی گوش میدهید؟
به ندرت، من موسیقی را تنها زمانی گوش میدهم که مریض هستم. موسیقی فقط آن زمانها کاربرد دارد و میتواند آدم را سرپا نگه داد.
اغلب نوشتن داستانهایتان چه مدت طول میکشد؟
«افت فشار» ۷ هفته طول کشید. «صحنههای سرد زمستان» سریعتر پیش رفت اما یک کتاب بسیار متفاوت بود. بسیاری گفتوگوهای کوتاه و پیچیده دارد و موضوع آن عشق است که به شکلی عادی خودش موضوعی پیچیده خواهد بود. اخیرا «خانه دکتر ری» بیشتر از یکسال طول کشیده است.
چه کسانی اولین افرادی هستند که پیشنویس داستانهای شما را میخوانند؟
همیشه «لینکلن» اولین نفر است. من به او نسخه خطی را میدهم و بعد او تکیه داده بر صندلی به آن نگاه میکند، اگر صفحه نخست بهت و حیرت او را برانگیزد میگوید، «چه شده است؟» و اگر او به جای این کلمه بخندد. من میگویم «چه چیز آن خندهدار است؟» البته دوست عزیز و قدیمی من «دیوید ویگاند» هم بارها نسخههای اصلی را اولین نفری بوده که خوانده است. او همیشه صادقانه به من گفته است که چه مشکلاتی را در متن میبیند و همچنین ویرایشگر اختصاصی من «نان گراهام» هم متن اولیه را میخواند.
آیا همیشه داستانهایتان را با یک گفتوگوی کوتاه آغاز میکنید؟
اغلب این بحث را از زبان مردم میشنوم. همیشه گفتوگو اتفاق فوری را به ارمغان آورده است. اتفاقی که یک داستان کوتاه با آن پیش میرود. در «خانه در آتش» وقتی شوهر به بیان افکار درونی خود میپردازد، فکر کردم که اگر این بیان درونیات به یک دیالوگ تبدیل شود چقدر عمیقتر میتواند در مخاطب تاثیر بگذارد. من به شخصیتها اجازه میدهم با هم حرف بزنند و داستان را به پایان ببرند. بگذارید به شما چیزی را بگویم. همه شخصیتهای داستانهای من، اگر دیوانه، مانند تاکر در «خانه در آتش» اگر آنها همجنسگرا مثل ردی فاکس در «ملکه در ماه می» و حتی اگر شخصیتی ۶ساله باشند، گفتوگو میتواند آنها را به مردم بهتر بشناساند. بهتر از هر چیزی. سوپرمن، مرد عنکبوتی و باک راجرز را در نظر داشته باشید. سوپر من بخشی از آگاهی جمعی است و آن آگاهی از حرفهایی ایجاد میشود که او با آنها عقایدش را به مردم میشناساند و در مقابل درک این آگاهی با حرفهای شخصی دیگر ایجاد میشود. اگر او برای خودش حرف بزند، برای خودش حرف زده است. فقط حدیث نفسی است که یک شخص میگوید نه چیز دیگری.
یکی از ویژگیهای داستانهای شما، این است که همیشه یک غریبه خواهد آمد و چیزی خواهد گفت که گره اصلی داستان را باید در آن جستوجو کرد. دلیل این آزادی شخصیت در داستانهای شما چیست؟
اگر شما چند روزی با من زندگی کنید، خواهید دید که این اتفاق همیشه برای من میافتد، همیشه یک غریبه در زندگی من پرسه میزند. همین چند روز پیش بود. من در انتظار گرفتن غذا در صف اغذیه فروشی بودم و یک پسر آمد و من به او نگاه کردم و فکر کردم، وای، این همان پسری است که پیچ و تاب زمان در داستان جدیدم به آن نیاز دارد. چکمههای کار، بدون جوراب، برش در شلوار جین، نشانههای صلح در پیراهنش ، او گفت: «از نگاه من تعجب میکند» و من گفتم، «من از بیتفاوتی تعجب میکنم» و این آغاز یک گفتوگو بود برای داستان جدید.

در «خانه در آتش» یک لحظه بهطور رسمی راوی از طریق یک مناجات متغیر میشود. این شیوه تغییر راوی خاص شماست.
همیشه در داستان روایتها و شخصیتهایی هستند که من نمیدانم آنها میخواهند مرا به کجا بکشانند یا خود به کجا بروند. در این مواقع من خودم را به گوشهای میکشم و هنگامی که راوی داستانم به شکلی منسجم یک شخصیت سرکش را شرح میدهد، آن را با روایتی دیگر متغیر میکنم و خواننده احتمالا وقتی به چنین فضایی میرسد با آنکه نمیداند چه اتفاقی ممکن است افتاده باشد به دنبال روایت تازهتر خواهد رفت. اگرچه شاید این موضوع غیرمنطقی به نظر بیاید اما مفهوم ضمنی است که در تمام روایتها وجود دارد.
آیا معتقد هستید که سبک شما بر داستان دهه ۷۰ تاثیری گذاشته است؟
من فکر میکنم چیزهایی درست وقتی خیلی جوان بودم ارایه دادم که تاثیر داشتند. امروز نه به اعتبار من بلکه به اعتبار اغلب نویسندگان دهه ۱۹۶۰ مانند جان بارت، ریچارد براتیگان، دونالد بارتلمی، جان آپدایک و… قادر شدهایم که فراتر از یک داستان عادی حرکت کنیم.
بیشتر به چه نویسندگانی در دورههــای گــذشته علاقهمند هستید؟
من همیشه به نویسندگان دهه۱۹۲۰ علاقهمند بودهام. «گتسبی بزرگ» و «سرباز خوب» از رمانهای مورد علاقه من هستند. همچنین «فانوس دریایی» الیوت. البته هر چیزی که به وسیله پیتر تیلور نوشته شده باشد اگرچه موفق به دریافت جایزه «پولیتزو» نشد اما به او لقب «چخوف آمریکا» را میدهم.
در پایان میخواهم بپرسم که شما مینیمالیسم را چگونه تعریف میکنید؟
هیچکدام از ما تعریف دقیقی از آن نداریم. فقط کارور میگفت مینیمالیسم یعنی «خشم». با این حال وقتی نگاه میکنی در نقاشی و مجسمهسازی دهه ۷۰ مینیمالیسم تجلیهای مختلفی دارد و مفهومهای مختلفی. در داستان هم هیچ شباهتی بین نویسندگان مینیمالیست نمیبینیم. چیزی که میدانم این است که فعل و انفعال بین شخصیت و جهان خارج مینیمالیست چیزی است که نویسندگان واقعگرا درکی از آن نداشتهاند. مینیمالیسم را اگر قرار باشد تعریف کنیم باید بین محیط، شخصیت و واقعیت دنبال تعریفی برای آن بگردیم.