مايكل استاين هوف | ترجمه غلامرضا صراف | اورول علاقهاي ديرينه به تعدادي نويسنده داشت كه به نسبت داستاننويسان، مستقيمتر درگير مسائل مربوط به توسعهي اجتماعي و ساختارهاي سياسي در جهان واقع بودند. هم تأمل بر انديشههاي آنها در ۱۹۸۴ و هم آنچه خود اورول در نوشتههاي انتقادياش دربارهشان گفته بود، تقريباً معلوم ميكند كه آثار نويسندگان مورد بحث به شكل دادن تصوير دولت توتاليتري كه او قصد ترسيماش را داشت، كمك كرده است. اين كتابها اتوپيايي نيستند، حتي به معني كنايي كلمه كه احتمالاً در مورد دنياي قشنگ نو (آلدوس هاكسلي- م.) يا ما (يوگني زامياتين-م.) به كار ميبريم. از ميان آنها دو اثر به شرح رويدادهاي معاصر در روسيهي استاليني ميپردازند: ظلمت در نيمروز نوشته آرتور كستلر و مقالهي جزوه مانند بختك در اتحاد جماهير شوروي نوشته بوريس سوورين، جزء جزء فضاي رمان كستلر همان اندازه مهم است كه توصيف جهان واقع در جزوهي سوورين، نويسندگان ديگر، نظير هيلار بلاك در دولت نوكرمآب و جيمز برنهام در انقلاب مديريتي، ماكياوليها و جدال براي جهان، نگاه به آينده داشتند؛ اما اورول هيچگونه نويد اتوپيايي در آنچه آنها ميديدند نمييافت.

در آن هنگام كه اورول به آينده ميپرداخت، غالباً دو دگرگوني شرح داده شده در دولت نوكرمآب را در ذهن داشت. يكي اين امكان كه اكثر انسانها ميتوانند برده شوند و ديگري اينكه سوسياليسم ميتواند اليگارشي شود به جاي اينكه شكل دموكراتيك پيدا كند. نخستين مواجههي او با ايدهي دوم- دستكم اولين باري كه به دقت به آن از منظر تئوريك نگريست- به وضوح در قرائت كتاب بلاك بود كه سال ۱۹۱۲ منتشر شد.
ما نميدانيم كه اورول اولين بار كي اين كتاب را خواند، ولي در ۱۹۴۰ نوشت كه «بايد سي سالي از چاپ كتاب دولت نوكرمآب آقاي هيلار بلاك گذشته باشد كه در آن با دقتي حيرتانگيز مسائلي را كه الآن دارند اتفاق ميافتند، پيشگويي كرده بود.» او نظرش را در مقالهاي دربارهي جيمز برنهام تكرار كرد و وقتي هرولدلسكي را به اين خاطر مورد انتقاد قرار داد كه نميداند كمونيسم و فاشيسم دوقلواند، باز اشارهاي به كتاب بلاك كرد. «روايتي طبقاتي از سوسياليسم («دولت نوكرمآب» هيلار بلاك) احتمالاً به اندازه آن يكي (يعني روايت دموكراتيك) كاراست و در اين برهه چشيدناش بسي لذتبخشتر.» روايت طبقاتي خود اورول از سوسياليسم، اينگسوك، يكي دو سال بعد در ۱۹۸۴ آمد.
اين ايده كه ممكن است تمدن به دوران طولاني بردهداري برگردد، ذهن اورول را سالها به خود مشغول كرده بود. در اوايل سال ۱۹۳۳، برداشت شخصي خود را از آنچه دلالت احتمالي اين موضوع ميدانست، در آس و پاسها در پاريس و لندن بيان كرد، آنجا كه پس از توصيف چگونگي ظرفشو شدنانش مينويسد:
فكر ميكنم بايد با گفتن اين جمله شروع كنم كه ظرفشو يكي از بردگان جهان مدرن است. نه اينكه نياز به آه و ناله كردن داشته

باشد، چون از خيلي كارگران يدي بهتر است، ولي با اين وجود، چون خريد و فروش شده، آزادتر نيست. كارش سرويس دادن است، بدون هيچگونه هنري؛ به اندازهاي حقوق ميگيرد كه زنده بماند؛ تنها تعطيلياش اخراج است… اگر ظرفشويان يك جو فكر داشتند، خيلي وقت پيش بايد اتحاديهاي تشكيل ميدادند و براي شرايط بهتر اعتصاب ميكردند، ولي آنها فكر نميكنند، چون هيچ فراغتي برايش ندارند؛ زندگيشان از آنها برده ساخته است.
به بردگي كشاندن انسان يا موجودي ديگر، درونمايهاي تكرارشونده در داستانهاي اورول است و – از عده قليلي كه مهار سيستم را در دست دارند بگذريم- از اين ترس ناشي شده كه مبادا دارودستهي ظرفشويان عالمگير بشوند. در نقدي كه در مجله نيو استيتسمن چاپ شد، اورول نوشت كه «بردهداري كه در سال ۱۹۳۲ به نظر ميرسيد همان قدر از ما دور است كه آدمخواري، به وضوح در سال ۱۹۴۲ بازگشته است.» دو سال بعد در نقدي بر كتابي از ايچ.جي. ولز گفت: «خطري كه به نظر ميرسد فراروي ماست، انقراض نسل نيست: بلكه وجود يك تمدن مبتني بر بردهداري است كه فارغ از آشفتگياي كه به همراه ميآورد، ممكن است ثباتي وحشتناك داشته باشد.»
دولت نوكرمآب طبق مقدمه مولفاش نوشته شد تا «بر اين نظر پافشاري ورزد كه جامعهي صنعتي، آنگونه كه ما ميشناسيم، گرايش خواهد داشت به تثبيت دوبارهي بردهداري.» استدلال بلاك اين است: بيثباتي زبانزد سرمايهداري ناشي از ناامني مستمر تودههاست كه آن هم به نوبهي خود ناشي از تمركز سنگين سرمايه در دستان عدهاي قليل است؛ اكثريت آدمها نه زميني دارند و نه سرمايهاي و از اين رو نميتوانند امن باشند. براي مبارزه با اين ناامني، مردم به تدريج وارد قراردادهاي قانوني جهت فروختن خدماتشان به صاحبان سرمايه خواهند شد؛ و گرچه اين قراردادها آشكارا ناعادلانهاند، ولي نيروي حامي دولت، پشتيبانشان است. بنابراين تودهها آزادي نظريشان را با امنيت اقتصادي معاوضه خواهند كرد و در عمل، جامعهاي مبتني بر بردهداري از دل دولت نوكرمآب سر بر خواهد آورد.
بلاك سه احتمال را در اين آيندهي سياسي پيشبيني كرد: نظام توزيع، بردهداري و سوسياليسم. هرچند او چهارچوب نظام توزيع را ترجيح ميداد- شاكلهاي براي نظام ارباب- رعيتي در دو سطح خرد و كلان- ولي به دليل غيرعملي بودناش، آن را كنار گذاشت. اورول با بلاك سر آخري توافق داشت، چون درآوردن اين عبارت در كتابش، احتمالاً به بلاك يا چسترتن اشاره داشته: «در يك بازهي زماني طولاني، جامعهي طبقاتي تنها بر بنيان فقر و جهل امكانپذير بود. بازگشت به گذشتهي كشاورزي، آنگونه كه برخي از متفكرين اوايل قرن بيستم روياي انجاماش را داشتند، راهحلي عملي نبود.» تازه بلاك اين احتمال را هم رد كرد كه نظام غيرمسيحي بردهداري آزاد ميتواند از نو تثبيت شود، به خاطر «تنفري كه بازماندهي سنت طولاني مسيحي ماست و برايمان طرفداري مستقيم از بردهداري را رقم زده [كذا].» گزينهي باقيمانده، مالكيت جمعي يا سوسياليسم است، كه هدفاش آگاهانه به وسيلهي سوسياليستها و ناآگاهانه به وسيلهي كساني كه بلاك «مردان عمل» مينامد، بيان شده. كوششهاي هر دو گروه جامعه را به سوي اتخاذ رسمي مفهوم وضعيت يا طبقه سوق خواهد داد و به اين ترتيب انسانها استقلال سياسي ظاهريشان را به نفع امنيت اقتصادي واقعي كنار خواهند گذاشت: «دولت سرمايهداري نظريهاي مبتني بر مالكيت جمعي را ميپروراند كه در آن عمل آگاهانه چيزي كاملاً متفاوت از منافع جمع را توليد ميكند: يعني دولت نوكرمآب را.»

نادرست خواهد بود اگر بگوييم اورول جزءبهجزء تحليل بلاك را قبول داشت، ولي قضاوتش در مورد دولت نوكرمآب اين بود كه «كتاب خيلي پيشگويانهاي است» و به شيوهاي فراموش نشدني شرحي منسجم و قانعكننده از چگونگي امكان ظهور دولتي مدرن مبتني بر بردهداري ارائه ميدهد و تازه نشان ميدهد چگونه بردهداري با سوسياليسم و كاپيتاليسم (سرمايهداري) سازگار بوده، چيزي كه اورول در دههي ۱۹۴۰ نسبت به امكان آن بسيار حساس شده بود. اورول در سال ۱۹۴۴، در نقدي بر دو كتاب از كاني زيلياكوس و فريدريش هايك- اولي به سرمايهداري تاخته بود و دومي از آن دفاع كرده بود- خاطرنشان كرد كه طبق نظر هر دو نويسنده، خطمشياي كه مخالفانشان از آن جانبداري ميكنند، به بردهداري ختم خواهد شد؛ و بعد اضافه كرد «و زنگ خطر هم اين است كه شايد حق با هر دو باشد.»
جامعهي مبتني بر بردهداري در حال نزديك شدن به نوعي عملگرايي آگاهانه بود، گرچه بيشتر از مسير شيوههاي از مد افتاده تا آنچه كه بلاك تصور كرده بود، با تحولاتي كه در اتحاد جماهير شوروي رخ داده بود. اورول از اين تحولات در خلال تجارب شخصياش در اسپانيا و دلبستگياش به سياستهاي جناج چپ انگلستان آگاه شده بود. ضمناً از كتابهاي نوشته شده به قلم برخي معاصراناش، از آنچه در اتحاد جماهير شوروي در حال رخ دادن بود، آگاه شده بود. ظلمت در نيمروز آرتور كستلر يكي از اين كتابها بود. به نظر اورول «بيشتر شبيه روايت تخيلي بسطيافتهي جزوهي سوورين بود، بختك در اتحاد جماهير شوروي.» در واقع ۱۹۸۴ هم ايدههاي همين منبع را شرح و تفصيل داده است.
بوريس سوورين، تبعهي فرانسه يكي از بنيانگذاران جزب كمونيست فرانسه، عضو كميتهي اجرايي كمينترن و سردبير نشريهي اومانيته بود. با اين وجود، وقتي در سال ۱۹۳۵، پژوهشي را تحت عنوان استالين- نظري اجمالي به تاريخچهي بولشويسم، منتشر كرد، عميقاً منتقد تحولات روسيه شده بود و جزوهاش، بختك در اتحاد جماهير شوروي، طبق عنواني كه داشت، بر كيفيت كابوسگونهاي تأكيد ميكرد كه خودش بعداً در حوادثي كه در موطن سابقاش رخ داد، آن را تجربه كرد. چاپ اين اثر كوتاه در ژوئيه ۱۹۳۷، تقريباً مصادف شد با بازگشت اورول از ماجراهاي شخصياي كه با وحشت استاليني در اسپانيا تجربه كرده بود. به ضرس قاطع ميتوان گفت كه بازگشت در همين زمان به او كمك كرد تا ايدههايش را دربارهي شكل توتاليتاريسم روبهرشد در اتحاد جماهير شوروي، عينيتر و با حس عميقتري نسبت به اهميت و دلالتشان، مدون كند. گستردگي نابهنجاريهاي انسانياي كه اورول حالا با آنها مواجه بود، به خوبي در اين نقل قول ژرژ دوآمل بيان شده، كه سوورين آن را به عنوان سرلوحهي جزوهاش انتخاب كرده بود: «پيشترها گاليله مجبور بود تحت تهديد شكنجه زانو بزند و اعتراف كند كه زمين نميچرخد. حالا زندانيان مسكو چيزهايي اعتراف ميكنند كه هولناكيشان كمتر از آن نيست.»
اورول در سوورين چيزهايي يافت كه احتمالاً آنها را در ذهناش ذخيره كرد تا بعداً استفاده كند. اين جزوه شواهدي مفصل و پر از جزئيات از محاكمهها و تصفيهها ارائه ميداد، از جمله تاريخچهي مختصري از محاكمهها، تخمين تعداد كساني كه تصفيه شدند و سرنخهايي دال بر اينكه چرا اين تصفيهها و پاكسازيها شروع شدند و چگونه از محاكمهها براي «عبرت عموم» استفاده كردند. همچنين اورول در آن ايدههايي در باب ترفيع استالين و تحقير تروتسكي يافت كه همتايان مهمي در ۱۹۸۴ بودند. به عنوان مثال، اين نقلقولها از سوورين ميتواند در خدمت توصيف ديدگاه اورول درباره برادر بزرگ و امانوئل گلدستاين باشد: «هيچكس دلبستهي حقيقت نيست، نه قضات، نه متهمان، نه وكلاي مدافع، نه مطبوعات؛ چون همه مشغول ستايش آدمي مشخص به نام استالين و تلنبار كردن خفت و خواري سر آقاي محترمي به نام تروتسكياند.» سوورين تروتسكي را متهم ابدي مينامد، «مجرم جاودان». كساني كه اسطورهي جاذبهي تروتسكي و نيروي شيطاني او را قبول دارند و تمام سوراخ سمبههاي زمين و آدمها- حتي دشمناناش- را كاويدهاند، نسبت به اين باور كه تروتسكي «مهرهي مار» داشت، اتفاقنظر دارند.

اين پاراگراف به خاطر ربطهاي متعددي كه به ۱۹۸۴ دارد، بسيار روشنگرانه است:
شكنجههاي روحي، نياز به شكنجههاي جسمي را از بين ميبرند. از اين منظر، G.P.Uشناختي ناب كسب كرده كه پيامدهايش محسوس است، شناختي كه با تفتيش عقايد (انكيزيسيون)- كه مفسران بسياري آزادانه اين دو را با هم قياس كردهاند- هم ارز است يا از آن پيشي ميجويد… در طول «محاكمهي منشويكها» لئون بلوم روايتي استادانه از «جلوهفروشي اعترافات» نوشت و در آن نشان داد كه «چگونه وحشت استاليني يك جور از همگسيختگي ذهني را به نابهنجاري روحي اضافه ميكند.» ديگر رهبر سوسياليست برجسته، اف. آدلر، به درستي محاكمه زينوويف را با محاكمات جادوگرانهي قرون وسطي قياس كرده بود. اينجا تروتسكي جانشين شيطان ميشود.»
در اين پاراگراف، سوورين شيوهاي را ارائه كرده كه شالودهي شكنجههايي است كه بر وينستون اسميت رفته و فروپاشيهاي اخلاقي و ذهني متعاقب آن. انسان علاوه بر اين ايدههاي مهم، جزئيات مشخصي را در اين جزوه مييابد كه قطعاً بر اورول تأثير گذاشته بودند. براي مثال، سوورين حدود سي و پنج لقب را فهرست ميكند كه مطبوعات شوروي براي مشخصكردن دشمنان رژيم آنها را به كار ميبردند- گنگستر، جاسوس، راهزن، فاشيست، قاتل اجير شده- همان زبان فحاش و توهينآميزي كه اورول در «سياست و زبان انگليسي» نقد كرده بود. مثالي ديگر از بيتوجهي اتحاد جماهير شوروي به حقيقت عيني:
متهمي اعتراف ميكند كه در معيت سدوف از برلين به كپنهاگ رفته تا با يك تبعيدي [تروتسكي] در هتل بريستول ديدار كند. بر اين نكته تأكيد و ثابت هم شده كه اين هتل در بيست سال اخير وجود نداشته، كه سدوف اصلاً پايش را به كپنهاگ نگذاشته و اين ملاقات تماماً دروغ است.
در مقايسه با برخي دروغهاي بزرگي كه حين آن محاكمهها گفته شده، اين اتفاق به خودي خود چيز مهمي نيست. دروغهاي بزرگ كاركرد داشتند و معمولاً در خدمت بياعتباركردن فلان شخص يا عقيده. با اين وجود، مثال ارائهشده، نمونهي روشن و شفافي است از دروغهايي كه تقريباً از شخصيتها و انگيزهها بيرون ميآيد و بنابراين مثالي است از اتصال بين توتاليتاريسم و دروغهاي معمولي، رابطهاي كه در قالب نوعي فلسفه در ۱۹۸۴ به تفصيل به آن پرداخته شده.
اورول و كستلر با هم دوست بودند و اورول عميقاً به ظلمت در نيمروز فكر ميكرد؛ كتابي كه موضوعاش، انگيزههايي است كه الهامبخش تصفيهها، محاكمهها و اعترافات متهمان است. اين رمان اولين اثر هنري به زبان انگليسي است كه به طرزي چشمگير و منسجم، سيهروزي انسانيت را نشان ميدهد كه باعثاش روشنفكران و فروپاشي اخلاقي حزب كمونيست بودند و به همين ترتيب، رهبري اتحاد جماهير شوروي. اورول در نقدش، به يكي از پيامدهاي اين سيهروزي اشاره كرد: «امروزه، در سراسر نواحي رو به افزايش كرهي زمين، انساني زنداني ميشود، نه به خاطر آن چه انجام ميدهد،بلكه به خاطر آن چه هست، يا به بيان دقيقتر،به خاطر آنچه كه مظنون است، هست.» شكي نيست كه اورول داشت چيزي را به ياد ميآورد كه در بارسلونا سرش آمده بود، به خاطر پيوندش با حزب ماركسيستي كارگران كه به نام P.O.U.M شناخته ميشد:
مهم نيست من چي كار كردهام يا نكردهام. بحث سر جمعكردن جنايتها نبوده، بلكه فقط سر حكومت وحشت بوده، من به خاطر هيچگونه عمل مشخصي مجرم شناخته نميشدم، چون جرمام «تروتسكيسم» بود. اين واقعيت كه در ارتش P.O.U.M خدمت كرده بودم، كافي بود تا روانهي زندان شوم. دودستي چسبيدن به اين اصل انگليسي كه مادامي به قانون احترام بگذاري دراماني، فايدهاي نداشت. عملاً قانون چيزي بود كه پليس انتخاب ميكرد تا اعمال كند. تنها كاري كه ميشد كرد اين بود كه صدايم درنيايد و اين واقعيت را پنهان كنم كه با P.O.U.M كار ميكردم.
از اين گذشته، ارزش اين نقد به خاطر شيوهي اشارهاش به چند درونمايهي اصلي هم هست كه بعداً در ۱۹۸۴ ظاهر شدند. وقتي اورول از تعلق گلتكين به «نسل جديدي نوشت كه هنگام انقلاب رشد كرده بود، در جدايي كامل، هم از جهان بيرون و هم از گذشته.» داشت آدمهايي را توصيف ميكرد كه به دست اينگساك گمراه شده بودند و رماناش قاعدهاي را توضيح ميداد كه خودش در نقد رمان كستلر بر آن انگشت گذاشته بود: گلتكين قوي بود، چون بالكل از گذشته بريده بود و بنابراين دست از راز دل گشودن با ترحم، تخيل يا «دانشي كه موي دماغ آدم بشود»، شسته بود.

كستلر مثل اورول، چنين بيخبرياي از گذشته را نه تنها به عنوان شكلي از شخصيت كاراكترش و دليل ساير خصايص او- نظير چغربودن- نشان ميداد، بلكه آن را ويژگي نظامي كه در آن پرورش يافته بود نيز ميدانست. پس زدن سنت و جايگزين نكردن هيچ ارزشي كه مقدم بر انقلاب باشد، رهبران را مطمئن كرد كه نژاد جديد- كه اورول آن را «نژاد جديد هيولاها» ميناميد- نه هيچگونه پيوندي با دوراني قديميتر خواهد داشت و نه هيچگونه مطالبهاي بابت وابستگيهايشان. روباشوف نسل گلتكين را اين گونه توصيف ميكند، «نه سنتي داشتند و نه خاطرهاي كه آن را به جهان محو شدهي قديم پيوند بزنند» و چيزي كه «مفاهيم پوچ شرافت» و «آداب معاشرتهاي رياكارانه» شان مينامد. ايوانف، بازپرس مسنتر، هنوز اسير گذشتهاش بود، ولي «گلتكينها چيزي براي پاككردن نداشتند؛ آنها احتياجي به انكار گذشتهشان نداشتند، چون اصلاً گذشتهاي نداشتند.»
وانگهي اورول معتقد بود كه روباشوف «هرگونه حقي را براي اعتراض در برابر شكنجه، زندانهاي مخفي و دروغهاي سازمان دهي شده»از دست داده بود، چون آلودهي اعمال خويش شده بود و اين پيامد مستقيم پذيرش فلسفهي حزب بود. كستلر اين نكته را وقتي برجسته ميكند كه از دفتر يادداشتهاي روزانهي روباشوف نقل قول ميكند و در آن ميگويد كه چگونه شمارهي ۱ هميشه شهريار ماكياولي را كنار تختاش داشت. همچنين اين يادداشتها اين اعتقاد را ثبت كردهاند كه اخلاق انقلابي اين قرن به درستي جايگزين اخلاق ليبرالي قديميتر مبتني بر عدل و انصاف شده و اينكه بزنگاههاي تاريخي كنشي را ايجاب ميكنند كه تنها بر جهان قديم حاكم بوده- هدف وسيله را توجيه ميكند. اين قسمت از خاطرات با اين كلمات تمام ميشود: «ما بنابر عقل جهانشمولي كه مايهي عظمتمان بود، نئوماكياوليسم بوديم.»
كستلر اين نئوماكياوليسم را به مثابه جدالي بين هوش و شايستگي هم ميديد. در يكي از هيجانانگيزترين بخشهاي رمان، روباشوف ضربهاي به ديوار ميزند تا پيامي را به زنداني سلول بغلي بدهد كه سابقاً افسر گارد سزار بوده و به او ميگويد كه بالاخره تسليم گلتكين شده است. افسر پاسخ ميدهد:
«دلم ميخواست به تو به چشم يك استثنا نگاه كنم. هيچ شرري از شرافت در تو باقي نمانده؟»
«تصوراتمان از شرافت با هم فرق ميكند.»
«شرافت زندگيكردن و مردن بر سر يك عقيده است.»
«شرافت بدون بطالت مفيد است.»
«شرافت شايستگي است- نه مفيد بودن.»
«شايستگي چيست؟»
«چيزي كه امثال تو هيچ وقت نميفهمند.»
«ما شايستگي را با عقل تاخت زدهايم.»

چون «شايستگي» در رمزگان اخلاقي اورول واژهاي كليدي بوده و ماهيت عقل، دلمشغولياي پايدار، اين تكه، با آن تضاد نامعمولي كه بين «شايستگي» و «عقل» برقرار ميكند، قطعاً چيزهاي زيادي براي انديشيدن به او داده است. وقتي سر وقت جيمز برنهام برويم، مسائلي پيرامون نقش نئوماكياوليستها و اهميت «عقل» را دوباره پيش خواهيم كشيد.
آن درونمايههاي ظلمت در نيمروز را كه گفتم در ۱۹۸۴ هم مهماند، جزئيات و ايدههايي احاطه كرده كه رسالت و تشابهات بين تفكر كستلر و اورول در باب توتاليتاريسم را تقويت ميكنند. عنوان كتاب كستلر از يكي از اشعار ميلتن گرفته شده و پيشنهاد مترجماش، دافنه هاردي، بوده. اين استعاره، آنگونه كه كستلر آن را مطرح ميكند، مظهر اميدهاي ميليونها انساني است كه سوسياليسم جانشينشان شده بود و بر بادرفتن اميدهايي كه حزب كمونيست و اتحاد جماهير شوروي باعثاش بودند، آن هم دقيقاً وقتي كه به نظر ميرسيد قادر به تحقق آنهايند. اورول همين تضاد را در چندين موقعيت بيان كرد. در سال ۱۹۴۶، در مقالهاي براي نشريهي «تريبون» نوشت:
و با اين وجود، دقيقاً در همان لحظه كه چيزهايي به وفور براي همگان هست يا ميتواند باشد، تقريباً تمام انرژيمان بايد صرف چنگزدن به سرزمينها، بازارها و مواد خام از يكديگر بشود. دقيقاً در همان لحظه كه احتمالش ميرود ثروت چنان بين همه توزيع شود كه دولت هيچ احتياجي به ترس از مخالفان سرسخت نداشته باشد، اعلام ميشود كه آزادي سياسي غيرممكن است و نيمي از جهان تحت سلطهي نيروهاي پليس مخفي است. دقيقاً در همان لحظه كه خرافهها نقش برآب ميشوند و نگرشي عقلاني به جهان عملي ميشود، حق فكركردن افراد انكار ميشود، گويي كه هيچگاه چنين چيزي وجود نداشته است.
اين چرخش شريرانهي رويدادها قطعاً در ذهن اورول مانده بود و پشت پرسش «چرا؟»يي قرار داشت كه وينستون اسميت را آن طور گيج كرده بود.
در ظلمت در نيمروز چندبار ميبينيم كه كستلر بر تشابه بين اهداف و روشهاي كليساي كاتوليك روم و اهداف و روشهاي حزب كمونيست انگشت گذاشته است. اين قسمتهاي رمان كستلر قطعاً خيلي توجه اورول را جلب كرده بودند، چون تعصب سرسختانهاي نسبت به كليساي كاتوليك روم داشت و حتي ميتوان تشابهات مفصلتر و پيچيدهتري در ۱۹۸۴ با آن يافت تا در رمان كستلر. براي مثال، در رمان كستلر، روباشوف اعلام ميكند كه حزب مصون از خطاست و با نقلكردن رابطهي خاص حزب با تاريخ، اعمالاش را توجيه ميكند، دقيقاً همانطور كه رابطهي خاص كليسا با الهيات، اعمالاش را توضيح ميدهد. حزب، مثل كليسا، در اقتدارش بر تفسير يگانه است، چون تنها به مكاشفهي تاريخ دسترسي دارد. حزب هم مثل كليسا جوازش را از طريق كيفيت بيهمتايش در رعايت نكردن قوانين اخلاقي متعارف به دست آورده است. در اين زمينه كستلر جملهي درخشاني از يك اسقف قرن پانزدهمي كليساي كاتوليك روم نقل ميكند:
وقتي وجود كليسا مورد تهديد قرار بگيرد، او از بند فرامين اخلاقي آزاد ميشود. با در نظر گرفتن وحدت به مثابه غايت، استفاده از هر ابزاري مجاز است، حتي حيله، خيانت، خشونت، خريد و فروش وسايل و امتيازات كليسا، زنداني كردن و مرگ. چون نظم به خاطر اجتماع است و فرد بايد خودش را به خاطر خير همگاني قرباني كند.
اين آزادي در اعمال قدرت، هم منجر به خلق «جنايت فكري» ميشود و هم خلق كيفرش. روباشوف در خاطراتش ميگويد:
از اين رو ما مجبوريم ايدههاي اشتباه را كيفر دهيم، همانطور كه ديگران جنايت را كيفر ميدهند: با مرگ. ما به خاطر ديوانگان دوام آوردهايم، چون هر تفكري را تا پيامد نهايياش دنبال كرده و طبق آن عمل كردهايم. ما را با دوران انكيزيسيون (تفتيش عقايد) قياس كردهاند، چون مثل آنها پيوسته در خودمان كل بار مسووليتي را احساس كرديم كه در قبال حيات فرافردي داشتيم. ما شبيه مفتشان بزرگ عقايد بوديم، چون بذرهاي شر را نه تنها در اعمال انسانها بلكه در افكارشان هم به ستوه آورديم. ما به هيچ حيطهي خصوصياي اذن ورود نداديم، حتي اگر آن حيطه فقط درون جمجمهي يك نفر باشد.
در پايان، كستلر ميگويد كه ايدئولوژي حزب صلب شده بود. مثل «استبداد پاك دينانه»ي ايچ.جي.ولز وارد مرحلهاي از «ستروني كامل» شده بود و توصيف كستلر از اين دولت، بار ديگر پاي قياس با كليسا را وسط ميكشد:
نظريهي انقلابي درون يك جور آيين جزمي منجمد شده بود، با توضيحالمسائلي سادهشده، آسان و قابل فهم و در كنار شماره ۱، كشيش والامقامي كه آيين عشاي رباني را به جا ميآورد. خطابهها و احكامش، حتي در سبكشان، ويژگي يك جور توضيحالمسائل بدون لغزش و خطا را داشتند؛ به پرسش و پاسخ تقسيم ميشدند، با انسجامي فوقالعاده در سادهسازي آشكار مشكلات و مسائل واقعي… هنرمندان آماتور كشورهاي استبدادي سوژههايشان را وادار كردند كه تحت دستور عمل كنند؛ شماره ۱ به آنها آموخته بود كه تحت دستور فكر كنند.

جنبهي ديگري از ذهنيت توتاليتري كه در ظلمت در نيمروز ظاهر ميشود، در ۱۹۸۴ به عنوان «تفكر همزاد» بسط يافته است. اين تفكر همزاد، همان شيزوفرني القاشدهاي است كه كستلر به عنوان ابزاري مهم آن را تأييد ميكرد و از طريق آن حزب بر اعضايش نظارت ميكرد. بيفايده است يافتن منطقي معمولي در آن چه براي كستلر اتفاق افتاده بود و در نهايت به اعترافات روباشوف ختم ميشد، با تحليلي به اين شيوه:
حزب ارادهي آزاد فرد را انكار ميكرد- و در عين حال، به زور از او از خودگذشتگي ارادي ميخواست. قابليتاش را براي انتخاب بين دو گزينه انكار ميكرد- و در عين حال، ميخواست كه هميشه گزينهي صحيح را انتخاب كند. نيروهايش را براي تشخيص نيك و بد انكار ميكرد- و در عين حال، به طرزي رقتانگيز از گناه و عذر صحبت ميكرد. فرد زير علامت قضا و قدر اقتصادي ميايستاد، چرخي در دستگاهي كه تا ابد كوك شده بود و نميتوانست متوقف شود يا تحتتأثير قرار گيرد- و حزب ميخواست كه چرخ در برابر دستگاه طغيان كند و روندش را تغيير دهد. جايي در محاسبه خطايي روي داده بود، معادله درست از آب درنيامده بود.
اين همان معادلهاي است كه وينستون اسميت بالاخره در آن، با كمك ابراين، پيروز ميشود. (در ۱۹۸۴)
قبل از اينكه رمان را ببنديم، نكتهاي در مورد جزئيات روايتاش باقي ميماند كه در ۱۹۸۴ طنينانداز است. توجه روباشوف با دو جور پوستر تبليغاتي جلب ميشود: يكي كه تصويري رنگي از شماره ۱ است، «كه بر ديوار اتاقش، بالاي تختش آويزان است و ضمناً بر ديوارهاي تمام اتاقهاي همسايه، چه بالاي روباشوف، چه پاييناش، بر همهي ديوارهاي خانه، شهر و كشور بزرگي كه برايش جنگيده و به خاطرش رنج كشيده بود.» پوسترهاي ديگري هم هستند كه «در آنها هميشه جواني با چهرهي خندان تصوير شده بود.» در تضاد با واقعيت زشت جوان وحشياي كه روباشوف را احضار ميكرد. ميتوان اين را با وضعيت وينستون اسميت قياس كرد و اورول بر همان تضادي اشاره كرده كه بين پوسترهاي انگلستان در زمان جنگ و واقعيتي كه اسميت ميشناخته وجود داشت.
چيز ديگري كه ارزش اشاره دارد، عكسي است كه در ظلمت در نيمروز نقش ايفا ميكند؛ روباشوف رويايي دارد كه در آن، اين عكس ظاهر ميشود:
تصويري در چشم ذهناش پديدار شد، عكس بزرگي در قابي چوبي: نمايندگان فرستادهشده به نخستين كنگرهي حزب، همگي پشت يك ميز دراز چوبي نشسته بودند، برخي با دستي زيرچانه، برخي دست بر زانو؛ ريشو و مصمم، به لنز عكاس خيره بودند. بالا سر هر يك، حلقهي كوچكي بود دربردارندهي شمارهاي كه مطابقت داشت با نامي كه پايينشان چاپ شده بود.
وقتي روباشوف براي اولين بار در دفتر ايوانف مورد بازجويي قرار ميگيرد، چشماش «به لكهي مدوري روي ديوار جلب شد كه شفافتر از بقيهي كاغذ ديواري بود. فوراً فهميد كه عكس سرهاي ريشو و اسامي شمارهدار را آنجا آويختهاند- ايوانف بيآنكه حالتش را تغيير دهد، رد نگاه روباشوف را دنبال كرد.» بعداً وقتي به عكس باز اشاره ميشود كه يكي از اعضاي برجستهي حزب كه حالا تصيفهشده، «سمت چپ رهبر نشسته بود.» به اين ترتيب، بخش اعظم شواهد عينياي كه ميتوانست چيزي را دربارهي گذشتهي حزب و عملكردش در مورد كشتن رهبران سابقاش نشان دهد، از بين ميرود. در ۱۹۸۴، عكس مشابهي از برخي از رهبران اصلي حزب به تملك وينستون اسميت در ميآيد. دلالت ضمني اين عكس چنان زياد است كه تبديل به عنصر مهمي در جدال فكري بين اسميت و ابراين ميشود.
دو كتاب ديگري كه اورول نقد كرد، به اندازهي ظلمت در نيمروز به ۱۹۸۴ ربط مستقيم ندارند، ولي با اين حال جالب توجهاند، چون به وضوح از نگرشها و افكاري دفاع كردهاند كه اورول شكل داده يا با جزئياتي حيرتانگيز دربارهي زندگي در يك حكومت توتاليتر برايش مادهي خام نوشتن فراهم كردهاند يا شناختاش را نسبت به فضاي اتحاد جماهير شوروي و آلمان هيتلري بيشتر كردهاند.
اولينشان، حماسهاي از گشتاپو است نوشتهي سر پل ديوكس. اين كتاب شرح تحقيقي است كه گشتاپو اجازهي انجاماش را به ديوكس در چكسلواكي داد؛ دربارهي ناپديد شدن و مرگ مرموز يكي از صاحبان صنايع چك به نام اوبري كه دوستان انگليسياش از ديوكس خواسته بودند تا انجام اين تحقيق را به عهده بگيرد. به دليل روابط حسنهاي كه ديوكس در جهان ديپلماتيك داشت، از جانب آلمانها تمام امكانات به او داده شده بود تا كارش را ادامه دهد و در نهايت هم به اين منجر شد كه جنازهي اوبري را از خاك بيرون بياورد تا مطمئن شود كه در حالي كه [اوبري] سعي داشته از چكسلواكي فرار كند، اتفاقي قطار زيرش گرفته.
شايد جالب توجهترين بخش كتاب، تأكيد ديوكس باشد بر شباهتهاي دقيق بسياري كه بين رژيمهاي نازي و شوروي مييابد و به ويژه شيوهاي كه پليس مخفي و سازمانهاي تبليغاتي در پياش بودند تا با آن بر جسمها و ذهنهاي شهروندان نظارت داشته باشند:
دقيقاً مثل روسيهي بولشويكي، در آلمان نازي هم هيچ بخشي از زندگي ياراي گريز از چشم سراسر بين مأموران مخفي همه جا حاضر را ندارد. آنها مكالمات تلفني و مكاتبات پستي را كنترل ميكنند؛ توي قطار و تراموا، توي كافه و رستوران، گوش ميايستند؛ با استفاده از سازمانهاي جوانان و ساير ارگانهاي مردمي، بچهها و نوجوانان را تحريك ميكنند تا به والدينشان و بزرگترهايي كه منتقد نظاماند، خيانت كنند؛ دنبال شهرونداني پررو و نترس ميگردند كه يك گوششان به راديوهاي موج كوتاه باشد و با گوش ديگر مشتافانه اخبار راديوهاي خارجي را گوش كنند؛ و در يك كلام نقش عوامل محرك را ايفا كنند- كه خودش اختراع روسهاست.
ديوكس به تحسيني اشاره ميكند كه نازيها و كمونيستهاي وفادار در قبال گشتاپو و GPU احساس ميكردند، چون آنها پليس مخفي را نشانهي قدرت رژيم قلمداد ميكردند. همچنين يادآور ميشود كه نبرد من هيتلر تبديل به يك جور كتاب مقدس شده بود؛ «مثل تورات و انجيل كه قصد داشت جايگزينشان شود، بايد آنجا قرار ميگرفت، روي قفسه كتابخانه، در معرض ديد، ولي تنها به دست مومنان باز ميشد.» ضمناً توجه كنيم كه هراز گاهي به پوسترهاي ديواري اشاره ميكند و علائم ديگري كه حاوي شعارهايياند نظير «به ياد آوريد كه حق هميشه با آدولف هيتلر است» يا حتي مفصلتر:
كسي كه به هيتلر خدمت كند به آلمان خدمت كرده است؛ كسي كه به آلمان خدمت كند به خدا خدمت كرده است.
اورول كتاب ديوكس را «جذاب» يافت و دربارهاش گفت «انسان با خواندن اين كتاب، تصوري از اينكه چگونه يك جامعهي توتاليتر ميتواند فاسد شود پيدا ميكند. در چنين جامعهاي، عمل دروغ گفتن چنان عادي ميشود كه تقريباً باورش سخت ميشود كه كسي هم پيدا شود كه راست بگويد.»
كتاب دوم، چراغها خاموش ميشوند اثر اريكا مان است كه حاوي چندين داستان حقيقي نمونهوار از زندگي مردم معمولي در آلمان هيتلري است. كتاب پر از جزئياتي است كه تصويرگر طرق گوناگونياند كه ديكتاتوري از آنها به درون تمام جنبههاي حيات شهروندي رسوخ ميكند و وجدان و شعور فردي را به زور غصب ميكند؛ براي مثال، بلندگوها همهجا هستند و مشغول بازگو كردن آمار حكومتياي كه هيچ كس باورشان نميكند، به جز بچه مدرسهايهايي كه مجبورند به آن گوش بدهند تا يادداشت بردارند. يكي از قصههاي درخور توجه اين مجموعه، حول زوجي به نام ماري و پيتر ميگردد كه همسايهشان تهمت ناروايي به آنها ميزند مبني بر اينكه قصد سقط جنين دارند. داستان با كشتن خودشان به دست يكديگر در نوميدي مطلق تمام ميشود. طنز داستان اينجاست كه اين دو شهروندان خيلي خوب رژيم نازي بودهاند، گرچه از باب زماني كه بايد صرف فعاليتهاي اجباري حكومتي ميكردند؛ دل خوشي نداشتند:
هميشه مجبور بودند تمرين كنند، يا راجع به «چشمانداز جهاني» بياموزند، يا انجام وظيفه كنند، آن هم موقعي كه دلشان ميخواست با هم باشند يا بخوانند و مطالعه كنند و يكشنبهها وقتي كه مشتاق پيادهروي روي تپه بودند، هميشه يا «راهپيمايي سراسري» بود يا يك مأموريت اجباري ديگر.
اورول اين كتاب را «وقايع نامهاي از دروغها، هراسها و بيمنطقيها»يي ناميد كه توصيفگر زندگياياند آنقدر هراسناك كه نميتواند تصورش را هم بكند كه چطور ميشود آن را تحمل كرد و همين حيرت باعث شد به كتابي فكر كند كه شرح دهد چرا حكومتي پذيرفته، اينقدر از آدمها استفادهي ابزاري بكند.
سرانجام بايد به كتابي اشاره كنيم كه آشكارا در كتابخانهي اورول وجود داشته، ولي انگار آن را نقد نكرده، زني كه نميتوانست دروغ بگويد، اثر ژوليا دوبوسور. مادام دوبوسور و شوهرش در سال ۱۹۳۲ به دست GPU دستگير شدند و پس از آن به مدت يك سال به سمرقند تبعيد شدند. آقاي دوبوسور در سال ۱۹۳۳ تيرباران شد و همسرش، ژوليا، در چندين زندان و اردوگاه در اتحاد جماهير شوروي و در زمانهاي طولاني زنداني شد تا اينكه در نهايت دوستان انگليسياش با پرداخت پول آزادش كردند. وقتي براي اولين بار در سال ۱۹۳۸ كتابش منتشر شد، خيلي جلب توجه نكرد، ولي پس از تجديد چاپش در سال ۱۹۴۸، با مقدمهاي به قلم ربكا وست، از استقبال بيشتري برخوردار شد.
ويژگي اين كتاب، توانايي بيچون و چرايي است كه با آن نويسنده واقعيت چيزي را بيان ميكند كه در زندانهاي شوروي مدفون بوده. او تمام جزئيات زندگي در سلول انفرادي را بازگو ميكند- سكوت، شب بيداري نگهبانان، نور مستقيم زجرآور، خشونت و عطوفت توأمان، نويسنده اظهار ميكند «زندگي عجيب! آدمي را مجبور ميكند كه بر لبهي جنون باشد، در شرايطي قرار بگيرد كه چنان حساس و نحيف شود كه آمادهي هر جور مريضياي باشد و با اين وجود با نگراني مورد مداوا قرار گيرد- دو بار در روز.» به جز سيستم «تسمهي نقاله» در بازجوييها، زندگي در سلول انفرادي را با روياها و تخيلات تاب ميآورد، طي زماني طولاني.
به تعهد عظيمي شهادت ميدهد كه «بين آدمي كه شب و روز شكنجه ميشد و آدمي كه شب و روز شكنجه ميكرد» شكل گرفته بود. او سعي ميكند خودش را حفظ كند، تا جايي كه ميتواند با فراموش كردن عامدانهي گذشته، چون هرگونه اشارهاي به آن ميتواند براي خودش يا شوهرش خطرناك باشد؛ ولي يك بار فرياد ميكشد: «مگر ميتوان زندگياي طولاني را پذيرفت با ذهني كاملاً خالي از خاطره؟ موهبت الهي خاطره!» ژوليا دوبوسور، بهرغم رنجوري جسمي و ذهنياش، در برابر بازجوييها مقاومت ميكند و موقتاً حكم اعداماش لغو ميشود، ولي بالاخره فراخوانده ميشود و به او ميگويند «ما فقط كساني را ميكشيم كه يا خيلي قبولشان داريم يا خيلي ازشان متنفريم. شك نكنيد كه ما شما را خيلي قبول داريم!» كه ژوليا پاسخ ميدهد «هنگام مرگ خودم را با اين حرف شما تسكين ميدهم.»
وقتي چنين تهديداتي در گرفتن اعتراف از او بابت كارهايي كه نكرده بود بينتيجه ماند، GPU او را به زندان ديگري فرستاد و از آنجا به سيبري، جايي كه به پنج سال حبس محكوم شد. در اردوگاه جديد پي برد كه همبنداناش كار و خانواده دارند، زندگي در زندان او و ديگران را در خود فرو برد؛ وقفهاي در كار نبود؛ زندگي جديد و «بهنجار»ي بود. ولي نزديك بود سختيهاياش ژوليا را از پا درآورد؛ موشهاي صحرايي دشمنان خاصي بودند. وحشيانه و به تعداد زياد، در جستوجوي غذا، به اردوگاه هجوم ميآوردند و ژوليا نميتوانست ياد بگيرد وقتي موشي رويش ميخزد، چگونه بيحركت دراز بكشد:
موش! ديدم! جفت پا از تختم ميپرم پايين و ميزنمشون و سريع ميرم رو تخت بغلي ميشينم. زن روي تخت… نميتواند علت رفتار عجيبم را درك كند. بقيه كه از سر و صداي من بيدار شدهاند، فكر ميكنند زده به سرم. خودم هم همين فكر را ميكنم، اصلاً چرا يك موش بايد اينقدر برايم مهم باشد؟ بايد ياد بگيرم كه چنين نباشد.
بدون شواهد كافي نميتوان مطمئن بود كه اورول هنگام نگارش ۱۹۸۴ ياد اين كتاب بوده، ولي ۱۹۸۴ از بسياري جهات، متأثر از اين كتاب است، به ويژه از نظر عاطفي، اينكه اسم «ژوليا»- اگر هيچ چيز هم نباشد- ظاهر ميشود تا از حافظهي اورول از روايت جذاب مادام دوبوسور باقي بماند.
GPU= نام سازمان امنيت اتحاد شوروي كه بعدها به كاگب تغيير يافت. (به نقل از دانشنامه دانشگستر)
اين مقاله ترجمهي كاملي است از فصل دوم بخش اول كتاب زير:
The Road to 1984, By William Steinhoff, The University of Michigan, 1975