کیانا توفیقی (مترجم) | الکساندر سولژنیتسین، نویسنده روسیه بیشترین شهرتش را مدیون افشاگری سیستم زندانهای جوزف استالین در رمانهایش است. او بیست سال در تبعید بود و سال ۱۹۹۴ به روسیه برگشت. چهارده سال آخر عمر را در روسیه گذراند و همه وقتش را صرف نوشتن آثاری در زمینه تاریخ و هویت روسیه در قرن بیستم کرد. سولژنیتسین سال ۲۰۰۰ در گفتوگو با مجله اشپیگل درباره رفتارهایش با سیاستمداران روسی خصوصاً بعد از فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی توضیح میدهد. او چندین بار هم از ولادیمیر پوتین و برنامههایش دفاع میکند. با این حال میگوید کشورش روسیه هنوز به اصول دموکراسی دست نیافته است. سولژنیتسین در این گفتوگو درباره تجربههای نوشتنش، زندگی در اردوگاه و ترسش از مرگ صحبت میکند.

الکساندر سولژنیتسین وقتی داخل شدیم شما را مشغول کار دیدیم. شما با هشتاد و هشت سال سن هنوز آدمی هستید که میلِ به کار کردن دارد. درحالیکه سلامتی شما دیگر اجازه نمیدهد توی خانه خیلی آزادی عمل داشته باشید. این نیرو را از کجا میگیرید؟
این یک انگیزه درونی است که از موقع تولد با من بوده است. همیشه خودم را با کمال میل به دست کار سپردهام، کار و مبارزه.
ما اینجا فقط چهار میز میبینیم. توی کتاب «سالهای آمریکایی من» که اواخر سپتامبر در آلمان منتشر شد گفتهاید حتی موقع راهرفتن توی جنگل هم مشغول نوشتن بودهاید.
وقتی توی اردوگاه بودم روی دیوارهای سنگی هم مینوشتم. سرسری با مداد روی کاغذپارهها چیزهایی مینوشتم. بعداً آنچه نوشته بودم توی ذهنم میماند و دستآخر آن کاغذپارهها را از بین میبردم.
و این نیرو را در این سن و سال که پر از درماندگی و ناتوانی است از دست ندادهاید؟
همان چیزی که قسمت باشد اتفاق میافتد. بعضی وقتها حتی نتیجه کار چیز خوبی از آب درمیآید.
اما ظاهراً فوریه ۱۹۴۵ وقتی سرویس اطلاعاتی ارتش شما را در آلمان شرقی بازداشت کرد اینطوری فکر نمیکردید. چون نامههای تحقیرآمیزی درباره جوزف استالین نوشته بودید و همانها هشت سال شما را به اردوگاه کار اجباری فرستاد.
جنوب ورمیت بود. تازه خودمان را از محاصره آلمانها بیرون کشیده بودیم و به سمت کونیگزبرگ میرفتیم. همانجا مرا بازداشت کردند. ولی خوشبینی دست از سرم برنمیداشت. درست مثل اعتقاداتی که راه مرا باز میکردند و مرا جلو میبردند.
کدام اعتقادات؟
اعتقاداتی که طی سالها شکل گرفته بودند. از کاری که میکردم همیشه مطمئن بودم و هیچ وقت علیه وجدانم دست به کاری نزدم.
وقتی ۱۳ سال پیش از تبعید برگشتید از وضعیت پیشرفت در روسیه جدید مأیوس شده بودید. جایزه دولتی را که میخائیل گورباچف به شما پیشنهاد داده بود رد کردید. نشانی را هم که بوریس یلتسین با آن میخواست از شما تجلیل کند، قبول نکردید. اما حالا جایزه دولتی روسیه را پذیرفتید که ولادیمیر پوتین به شما پیشنهاد کرده است. او رئیس سابق سازمان اطلاعات و امنیتی بود که خیلی بیرحمانه شما را شکنجه میداد و عاصیتان کرده بود. اینها چهجوری با هم جور درمیآیند؟
جایزه ۱۹۹۰ واقعاً برای «مجمعالجزایر گولاگ» به من پیشنهاد شد. از طرف گورباچف هم نبود بلکه از طرف دفتر نخستوزیری فدراسیون سوسیالیستی روسیهی جمهوری شوروی بود که آن موقع جزو اتحاد شوروی بود. من آن را رد کردم. نمیتوانستم هیچ جایزهای را برای کتابی بگیرم که با خون میلیونها انسان نوشته شده بود. سال ۱۹۹۸ در اوج بدبختی و فلاکت ملی کتاب من با اسم «روسیه در پرتگاه» چاپ شد. آن موقع یلتسین شخصاً ترتیبی داد که بالاترین نشان دولتی را به من اهداء کنند. من جواب دادم، نمیتوانم هیچ جایزهای را از دولتی قبول کنم که روسیه را به لبه ویرانی کشانده است.

اما جایزه تازهای را که به من دادند از طرف شخص رئیسجمهور داده نشد. بلکه از طرف هیئتی از کارشناسان خوشنام بود، از طرف شورایی از محققان و فرهنگیان صاحبنام بود؛ آدمهایی که در زمینه کاری خودشان مورد احترام هستند. رئیسجمهور اولین کسی بود که این جایزه را در روز ملی اهداء کرد. وقتی جایزه را گرفتم، دعا کردم تجربههای تلخ روسیه ـ که من همه زندگیام را وقف آن کردم ـ ما را از پرتگاههای شوم در امان دارد. بله. ولادیمیر پوتین افسر سازمان اطلاعات و امنیت بود. حرف شما درست است. اما البته بازجوی کا گ ب نبود. در گولاگ هم رئیس اردوگاه نبود. سرویسهای اطلاعاتی و امنیتی که فعالیتهای خارجی دارند در هیچ کشوری مؤاخذه نمیشوند. در مواردی حتی از آنها تجلیل هم میشود. مثلاً به ذهن هیچ کس خطور نکرده آقای جورج بوش را برای فعالیتهای سابقش در سازمان سیا ملامت کند.
در سراسر زندگیتان از حکومت خواستهاید به خاطر میلیونها قربانی گولاگ و ترورهای کمونیستی ابراز ندامت کند. این فریاد واقعاً شنیده شد؟
ندامت شخصیتهای سیاسی در انظار عمومی آخرین چیزی است که احتمالاً در دنیای امروز آدم میتواند از آنها انتظار داشته باشد.
مؤثرترین کتاب شما به نظر ما «مجمعالجزایر گولاک» است. این کتاب شخصیت دیکتاتوری شوروی را از درون نشان میدهد و اینکه آنها چگونه به انسان با چشم تحقیر نگاه میکردند. امروز با نگاه به گذشته میشود گفت که این کتاب چقدر در شکست کمونیسم در سطح جهان سهم داشته است؟
این سؤال را نباید از من بپرسید. به نویسندگان ربطی ندارد که چنین حکمهایی صادر کنند.
یکبار گفته بودید تجربه تلخ قرن بیستم چیزی بود که روسیه به جای بشریت از سرگذراند. روسیه توانست از دو انقلاب و پیامدهای آن درس عبرتی بگیرد؟
به نظر من آنها یواشیواش درس میگیرند. درباره تاریخ روسیه در قرن بیستم کتابهای زیادی نوشته شده و فیلمهای زیادی هم ساخته شده. البته با کیفیتهای مختلف. اما عطش دارد زیاد میشود. این مسلم است. تازگیها تلویزیون دولتی یک سریال بیرحمانه و ترسناکی را بدون دستکاریِ واقعیت بر اساس آثار وارلام شالاموف نشان داد …
که خودش ۱۸ سال در گولاگ بود.
خودم من هم حیرت کرده بودم و تحتتأثیر شور و دامنه وسیع بحث قرار گرفتم. خوشحالم که نظرات اینقدر متفاوت هستند. خوشحالم کسانی هستند که با من موافق نیستند. چون این نشان میدهد آدم واقعاً دوست دارد از گذشته خودش سردربیاورد.
برداشت ما از همه حرفهای شما این است که احساس میکنید روسیه دوباره به تدریج در مسیر درستی حرکت میکند. زمان را چطور ارزیابی میکنید؛ زمانی که پوتین در روسیه حکومت میکند در مقایسه با اسلافش یعنی گورباچف و یلتسین؟
سادهلوحی سیاسی، بیتجربگی و بیفکری گورباچف در رهبری کشورش حیرتانگیز بود. در دوره او هیچ تسلطی به قدرت نبود. فقط چشمپوشی احمقانه از قدرت بود. با شور و حرارتی که غرب نشان میداد او احساس میکرد سیاستهایش درست است. البته خلاف چیزی که همهجا ادعا میشود باید اعتراف کرد این گورباچف بود و نه یلتسین که به شهروندان ما برای اولین بار آزادی فکری و مدنی داد. اما بیمسئولیتی یلتسین نسبت به ملت ما به هیچوجه ناچیز نبود. فقط مربوط به مسألهای دیگر میشد. او تلاش کرد منابع دولتی را به سرعت به بخش خصوصی بدهد و اجازه دستبردهای افسارگسیخته به منابع روسیه را داد که سر به مبالغ میلیاردی میزد. برای به دست آوردن حمایت امرای منطقه از آنها درخواست تجزیهطلبی کرد. او گذاشت قطعنامههایی به تصویب برسد که کار کشور روس را به تکهتکهشدن کشاندند. با این کار روسیه نقش تاریخیاش را که شایسته آن بود در نظام بینالمللی از دست داد.
و پوتین؟
پوتین کشوری را در اختیار گرفت که کاملاً از تعادل خارج شده بود و مردمانش مأیوس و فقیر بودند. او خودش را آماده کرد تا هر کاری که شدنی است بکند. ولو یک بازسازی گامبهگام و تدریجی باشد. این تلاشها الان فهمیده نمیشوند و آنطور که باید از آنها قدردانی نمیشود. اصلاً میتوانید نمونههایی را در تاریخ اسم ببرید که تلاش برای برقراری دوباره یک رهبری قدرتمند با حسننظر درک شده باشد؟
اما در این سرزمین صدای مخالف شنیده نمیشود. به ندرت اپوزیسیونی وجود دارد.
اپوزیسیون بدون شک لازم است و از هر جهت برای پیشرفت درست روسیه مفید است. همانطور که در دوره یلتسین فقط کمونیستها یک اپوزیسیون واقعی را شکل دادند. به نظر میرسد وقت لازم است تا آنها شکل بگیرند. همینطور وقت لازم است تا بقیه نهادهای دموکراسی جا بیفتند.
شما دوباره به یاد اتحاد جماهیر شوروی و قدرت بزرگ آن میافتید؟
این کار بیفایده است. البته این مسأله بدیهی است که روسیه هنوز هم کشوری با اصول دموکراسی نیست. ساختن نظام دموکراسی در این کشور تازه شروع شده است. خیلی راحت میشود روسیه را با فهرستی بلندبالا از اشتباهات و قصورها معرفی کرد.
شما گوته، شیللر، هاینه را به زبان اصلی خواندهاید و همیشه آرزو کردهاید آلمان نوعی پل بین روسیه و بقیه دنیا باشد. الان هنوز فکر میکنید آلمان میتواند این نقش را بازی کند؟
بله هنوز به این حرف اعتقاد دارم. نوعی کشش متقابل بین آلمان و روسیه هست که انگار مقدر است، وگرنه آنها دو جنگ جهانی وحشتناک را پشت سر نمیگذاشتند.
کدام نویسندگان و فلاسفه آلمانی بیشترین تأثیر را روی شما گذاشتهاند؟
سالهای کودکی و جوانی من سخت تحتتأثیر شیللر و گوته بود. بعداً شلینگ بود که مرا سر شوق آورد. موسیقی معرکه آلمانی برای من ارزش فوقالعاده زیادی دارد. نمیتوانم زندگی بدون باخ، بتهوون و شوبرت را تصور کنم.
برعکس در غرب نویسندگان امروز روسیه کم شناخته شده هستند. وضعیت ادبیات روسیه را چطور ارزیابی میکنید؟
دورههای تغییرات سریع و بنیادی اصلاً برای ادبیات خوب نیستند. نه فقط کارهای بزرگ ادبی بلکه تا حدودی کارهای مهم در همه جا در دورههای ثبات خلق شدهاند. ادبیات مدرن روسیه هم از این قاعده استثنا نیست. تصادفی نیست که نسل علاقمند به مطالعه در روسیه امروز روی ادبیات رئال و غیرداستانی تمرکز کرده است: خاطره، زندگینامه و اسناد.
سال ۱۹۸۷ که با شما گفتوگو کردیم اشاره کردید صحبت کردن درباره مذهب سخت است. مذهب برای شما چه معنایی دارد؟
مذهب و اعتقاد برای من در حکم اساس و پایه زندگی انسانی است.
از مرگ میترسید؟
نه. از مدتها پیش دیگر هیچ ترسی از مرگ ندارم. وقتی جوان بودم اغلب مجبور میشدم به این فکر کنم که پدرم با ۲۷ سال سن خیلی زود مُرد. از این میترسیدم که قبل از اینکه بتوانم کارهای ادبیام را انجام بدهم، بمیرم. البته بین سالهای سی و چهل عمرم به سمت نوعی رفتار خیلی آرام در قبال مرگ پیش رفتم. برای من مرگ یک نقطه عطف است که البته به معنای پایان وجودی انسان نیست.
برای شما به هر حال آرزوی سالهایی سرشار از خلاقیت و فعالیت میکنیم.
نه، نه. نکنید. همین کافی است