مجتبی گلستانی | رمان «مدرک» دومین رمان از سهگانهی «دوقلوها» ماجرای رویارویی دوقلوها را با توتالیتاریسم حاکم در بلوک شرق روایت میکند. در رمان اول سهگانه دوقلوها، «دفتر بزرگ»، مادری دوقلوهایش را که راوی رمان هستند، برای نجات از خطر و هیاهوی جنگ جهانی دوم به روستایی مرزی پیش مادربزرگشان میبرد. دوقلوها صحنههای تکاندهندهای را از نکبت و فلاکت جنگ روایت میکنند. عاقبت جنگ به پایان میرسد و مجارستان در بلوک شرق تحت سلطهی روسها به یک جمهوری کمونیستی تبدیل میشود و جنگ و قحطیها و خرابیها و ناامنیها به توتالیتاریسم تازهای میانجامد و همانطور که دوقلوها میگویند، کشور مجارستان با سیمهای فلزی خاردار احاطه میشود و کاملاً از باقی دنیا جدا میگردد. سرآغاز رمان «مدرک» دقیقاً از همان لحظهای است که رمان «دفتر بزرگ» به پایان رسیده است. یکی از دوقلوها از مرز میگذرد و «لوکاس برمیگردد به خانهی مادربزرگ و کنار نردهی باغ، در سایهی بوتهها دراز میکشد». این تصمیم دوقلوها نه در جهت مقاصد سیاسی، بلکه کاملاً فردی است؛ آنها وابستگی خود را به هم زیاده از حد میدانند و تصمیم به جدایی میگیرند.
در «دفتر بزرگ» در جایجای روایت «ما»ی دوقلوها، دهشت جنگ و تبعات آن در روایتی فارغ از احساسات و داوری بازگو میشود. ویرانیهای برجایمانده از جنگ، بهویژه ابعاد اجتماعی و سیاسی و فرهنگی این ویرانیها، خود آنقدر گویاست که روایت عینی دوقلوها نیز نمیتواند عریانی خشونت نهفته در پس آن را از دید پنهان کند، تا جایی که بهسادگی میتوان دریافت که گناهکار اصلی در جنگ، نه نازیسم و ارتش آلمان، که دستکم در مورد مجارستان، مردم این کشور و ارتشی معرفی میشود که متحد آلمانیهای نازی بوده است. رفتارهای ارتش سرخ شوروی و حکومت توتالیتر تازه مستقر شده نیز که از نگاه متحیر و نهچندان دانای دوقلوها روایت میشود، به عینیترین شکل بازگفته میشود و هیچ قضاوت ارزشی و سیاسی را در پی ندارد. با اینهمه، توحش ارتش سرخ و حکومت نوپای توتالیتر مجارستان به اندازهای است که وحشت و اختناق حاکم در این دوران نیز بهآسانی فهم میشود؛ اما نباید فراموش کرد که مانند آنچه دربارهی «دفتر بزرگ» اشاره شد، در «مدرک» نیز مقصّر و مسئول اصلی وضعیت نابهسامان و وحشتانگیز مجارستان همچنان مردم این کشور دانسته میشوند. در صفحات آغازین رمان، هنگامی که لوکاس به کافهای میرود تا سازدهنی بزند، «یکدفعه مردی قدبلند و قویهیکل که یک پایش را بریدهاند، وسط سالن زیر تنها چراغ لخت میایستد و بنا میگذارد به خواندن ترانهای ممنوع». مردم وحشتزده و سراسیمه یکی پس از دیگری کافه را ترک میکنند و «در دو مصراع آخر ترانه، اشکهای مرد روی گونهاش جاری میشوند: این مردم قبلاً تاوانش را دادهاند / تاوان گذشته و آینده». بنابراین انگار این مردم هستند که درست مانند همدستی با فاشیسم اینبار در برابر توتالیتاریسم داخلی مقاومت نمیکنند.

در «مدرک» روایت همزمان از زبان یک راوی بیقضاوت و خنثای سومشخص و با کمک داوریهای شهروندان مجارستان صورت میگیرد. بنابراین، در این رمان عمق روانشناختی استیلای توتالیتاریسم در جهت امحای فردیت و شخصیت شهروندان یک جامعه در پیش چشم خواننده قرار میگیرد. مثلاً کتابفروش شهر در توصیف مجارستان پیش و پس از جنگ و دربارهی سکون و سکوت شهر به لوکاس میگوید: «متاسفانه، من مشتری به پر و پا قرصی شما ندارم. اوضاع کاسبی خوب نیست. قبل از جنگ خوب بود. اینجا مدرسههای زیادی بود. مدرسههای عالی، شبانهروزی، راهنمایی. عصرها دانشجوها تو خیابانها گردش میکردند، سرگرم میشدند. یک کنسرواتوار موسیقی هم بود، هر هفته کنسرت و اجرای نمایش داشتیم. حالا خیابانها را ببینید. فقط بچهها هستند و پیرپاتالها. چند تا کارگر، چند تا موکار. تو این شهر دیگه جوانی نیست. همهی مدرسهها جای دیگری منتقل شدهاند، به جز مدرسهی ابتدایی. جوانها، حتی آنهایی که درس نمیخوانند، جای دیگری میروند، میروند به شهرهای زنده. شهر ما یک شهر مرده و خالی است. منطقهی مرزی؛ محاصرهشده، فراموششده. همهی ساکنان شهر را به چهره میشناسیم. همیشه همان چهرهها. هیچ غریبهای نمیتواند وارد اینجا بشود.»
یا مثلاً در جایی که لوکاس با پیرمردی که شبها بیخواب است، حرف میزند، پیرمردی که میگوید زنش «سه سال بعد از جنگ، با چند گلولهی رولور کشته شد. یک شب، ساعت ده»، «آنها» مسئول این وضعیت دانسته میشوند، آنهایی نامتعین و ناشناخته که در همه جای مجارستان منتشر هستند: «آن سه کارخانه را از پدرش به ارث برده بود. من، بهعنوان مهندس آنجا کار میکردم. باهاش ازدواج کردم و او اینجا ماند، این شهر را خیلی دوست داشت. با اینهمه ملیت خودش را نگه داشت و “آنها” مجبور شدند او را بکشند. این تنها راهحل بود. “آنها” تو اتاق خوابمان او را کشتند. من صدای شلیکها را از تو حمام شنیدم. قاتل از راه ایوان آمد و رفت. گلولهها به سر و سینه و شکمش خورده بود. پرونده اینطور بسته شد که قاتل یک کارگر کینهتوز بوده که واسه انتقام این کار را کرده و بعد از مرز گذشته، فرار کرده خارج» و لوکاس بیدرنگ پاسخ میدهد که: «آن موقع نمیشد از مرز گذشت، هیچ کارگری هم رولور نداشت».
یا مثلاً کلارا، کارمند کتابخانهی نیمهویران شهر، کسی که همزمان در پاکسازی کتابخانه از کتب ممنوعه به حکومت یاری میرساند، شبها کابوس میبیند، کابوس لحظاتی را که “آنها” شوهرش، توماس، را چهار سال قبل در سحرگاهی در ماه اوت اعدام کردند. او از تابستان میترسد، زیرا معتقد است که «در تابستان مرگ نزدیکتر است. همه چیز خشک میشود، خفه، بیحرکت». او اعدام شوهرش را دایم پیش چشم دارد و میگوید که هر سحرگاه «میروم پشت پنجره و آنها را میبینم. دوباره آن کار را میکنند، ولی مگر میشود یک آدم را چند بار کشت؟». پریشانی او هنگامی افزون میشود که نامهی اعادهی حیثیت توماس را دریافت میکند، نامهی بیگناهیاش را، شاید نامهی اعادهی حیثیت واقعی باشد و شاید زادهی اوهام کلارای کابوسزده و در آستانهی جنون باشد: «آنها برام نوشتهاند: “شوهرتان بیگناه بود، او را اشتباهی کشتیم. ما آدمهای زیادی را اشتباهی کشتهایم، اما حالا، همه چیز سر و سامان گرفته است، ما پوزش میخواهیم و قول میدهیم که دیگر چنین اشتباههایی تکرار نشود.” آنها میکشند و اعادهی حیثیت میکنند. آنها معذرت میخواهند، ولی توماس مرده! میتوانند دوباره او را زنده کنند؟ میتوانند آن شبی را پاک کنند که همهی موهام سفید شد، شبی که دیوانه شدم؟»

همزمان با انقلاب ۱۹۵۶ مجارستان بر ضدّ حکومت استالینیستی جمهوری خلق مجارستان، کلارا به قصد انتقام از «آنها» که توماس را کشتهاند، راهی بوداپست میشود. در همین ایام است که پتر، از اعضای ردهبالای حزب کمونیست، در توصیف اوضاع، نگران و مشوش به لوکاس میگوید: «تو کشورمان دارد یک آشوب به پا میشود. یک ضدّ انقلاب. این کار را روشنفکرها شروع کردند، با نوشتن چیزهایی که نباید مینوشتندشان. دانشجوها ادامهاش دادند. دانشجوها همیشه آمادهاند تا تخم بینظمی را بکارند. تظاهراتی راه انداختند که تبدیل شد به شورش علیه قدرت حاکم. ولی این موضوع وقتی برای ما خطرناک شد که کارگرها و حتی بخشی از ارتش ما به دانشجوها ملحق شدند. دیشب، نظامیها بین افراد غیرمسئول سلاح پخش کردند. تو پایتخت مردم به هم شلیک میکنند و جنبش دارد به شهرستان و طبقهی کشاورزها میرسد»؛ او چاره را در آن میبیند که «رهبران حزب باید تحت حفاظت ارتش بیگانه قرار بگیرند». مدتی بعد رادیو اعلام میکند که: «ما در انقلاب پیروز شدیم. مردم دوباره پیروز شدند. دولت ما برای مقابله با دشمنان ملت، از حامی بزرگمان کمک خواست». پتر ابتدا از حزب کنارهگیری میکند و پس از سرکوب اعتراضات به همدستی دولت شوروی به سر کارش در شهر مرزی بازمیگردد. او هنگامی که از لوکاس بهکنایه ـ در مورد حکومت انقلابی مجارستان که البته انقلابش وابسته به انقلاب ۱۹۱۷ در روسیه است تا یک انقلاب ملی و نیز ضد انقلاب ۱۹۵۶ ـ میشنود: «در کل، همه چی مثل سابق است. انقلاب به هیچ دردی نخواهد خورد»، پاسخ میدهد: «تاریخ قضاوت خواهد کرد» و با اینهمه، خود بهنحوی پر تناقض اعتراف میکند که «سی هزار نفر در پایتخت مردند. آنها حتی به جمعیتی شلیک کردند که توش زنها و بچهها بودند. اگر کلارا توی جمعیت شرکت کرده…»؛ اما کلارا در شهر بزرگ نمرده است و عمیقاً به جنون مبتلا شده است. هنگامی که بعد از مدتها لوکاس را میبیند، او را توماس صدا میزند و دیگر همه چیز و هرکس را با توماس میبیند و میسنجد. از سوی دیگر، تنها کلارا نیست که از افسردگی به جنون میگراید. ویکتور، کتابفروشی که پیشتر از نوستالوژی او دربارهی گذشتهی شهر کوچک سخن گفتیم، پس از آنکه کتابفروشی را به لوکاس میفروشد تا نزد خواهرش در شهری دیگر برود و تنها نویسندگی را پیشهی خود کند، نه تنها نمیتواند خود را از زیر بار اعتیاد به الکل رها سازد، که عاقبت جنونش، خواهر را نیز به کام مرگ میکشد. دادگاه، به رغم امید پتر و لوکاس به تبرئه شدن ویکتور، او را خطرناک تشخیص میدهد و اعدام میکند. تکلیف پیرمرد بیخواب هم که پیشاپیش با نشستن روبهروی خانهی گذشته و چشم دوختن به گذشتههای نیامدنی روشن شده بوده است.
ازاینروست که وحشت و اختناق حاکم بر بلوک شرق، به تعبیر هانا آرنت، به آزمایشگاهی ویژه میماند که به تجربههای «آنها» برای دستیابی به استیلای کامل یاری میرساند و جنون و افسردگی، تمام توشهای است که توتالیتاریسم استالینی حاکم در بلوک شرق برای این مردان و زنان به ارمغان آورده است.