حمیدرضا نراقی*| در نظر رایج و غالب، شاهرخ مسکوب پژوهنده شاهنامه پنداشته شده و هر جا که سخن از شاهنامه و فرودسی میرود، نام مسکوب با آن همراه شده است. اما این نکته سوءفهمی از آثار شاهرخ مسکوب است. شاید هم خود او منشاء چنین سوءفهمی است.
شاهرخ مسکوب، نه پژوهنده و نه تحلیلگر اسطورهها و تاریخ است. در هر نوشتار پژوهی، چنانچه حداقل معیارهای آکادمیکی را مدنظر داشته باشیم، نوع ارجاعات و منابع، فصلبندیها، و روش تحقیق کمابیش از اصولی پیروی میکند که هم در تاریخ نگارشی ایران و هم در جهان شناخته شده است.
نوع زندگی مسکوب و فعالیتش به عنوان یک شخصیت سیاسی-حزبی در حزب توده و به عنوان کسی که در سطح بالایی از این حزب فعالیت داشته است، و آزادمنشی فکری او نمیتوانسته از او یک محقق با معیارهای مرسوم بسازد.
او همانطور که از حزب توده برید، که در عین حال همیشه جوهره آرمانی آن را با خود حفظ کرد، از حوزه کار دانشگاهی و آکادمی خود را دور نگه داشت، و دقیقا همین نکته بود که توانست از او نویسنده بسازد.

عناوینی همچون “مقدمهای بر رستم و اسفندیار” و “سوگ سیاوش” به اندازه کافی غلط انداز است که هر مخاطبی را وادارد که آدمی مانند مسکوب را پژوهنده شاهنامه بداند. به همین دلیل شاید این سوء فهم از او را باید در خود نویسنده جستجو کرد.
در یک نوشته تحقیقی ضمیر “من” استفاده نمیشود یا کمتر از آن بهره برده میشود. در حالیکه مسکوب در غالب کتابهای خود کمتر این ضمیر را بلااستفاده گذاشته است. از همین رو، نوشتههای مسکوب، بیشتر به خوابگردیهایی میماند که زاویه دید یا رمزگشایی از یک اثر به دست نمیدهد. چیزهایی که در ذهن مسکوب، سایهوار حرکت میکنند، کنکاش در شاهنامه نیست، بلکه آثاری هستند که میخواهند از شاهنامه، نمای ظاهری برای بنای فکری خود بسازند.
به جای شاهنامه هر چیزی دیگری میتوانست برای مسکوب نقش نمای بیرونی را بازی کند، چنانکه در هر یک از کتابهایش، چیزی متفاوت چنین نقشی را بازی میکند. یادداشتهای روزانه مسکوب (که کمتر نویسنده ایرانی تن به یادداشت نویسی میدهد)، “سوگ مادر”، “کتاب مرتضی کیوان”، “ارمغان مور”، “در کوی دوست” و چند کتاب شاهنامهای اش، همگی او را گزارشگر افکار خودش مینمایاند، نه محققی که به طور جامع به متنی میپردازد.
در دهه پنجاه، مجتبی مینوی در مصاحبهای درباره کتاب “مقدمهای بر رستم و اسفندیار” طعنه و کنایهای به نویسنده کتاب میزند، و مسکوب متقابلا جوابیهای به مینوی میدهد: “همهاش که تصحیح و تحشیه نیست. نمیخواهم بگویم تحقیق در ادبیات فارسی کار کوچکی است. البته مردانی چون دهخدا و بهار و بهمنیار و کسروی و معین و … کار کمی نکردهاند، اما “تحقیقات ادبی-تاریخی” تقیزادهوار معمولا به فکر و جهانبینی، به جوهر و حقیقت ادبیات کاری ندارد، در بند قشر و ظاهر است، تمام سروکارش با اصح و اقدم نسخ، با نسخهء قج و مج است. دست پروردگان آن مرحوم هم که ماشاءالله تا آخر گرفتار “بشنو از نی چون شکایت میکند یا چون حکایت میکند” هستند. نتیجه ارتکاب به این اعمال هم معلوم است: بیزاری خلق الله از ادبیات و پیدا شدن این تصور برای بیخبران که گویا ادبیات فارسی همهاش همین چیزهاست و به درد دنیا و آخرت کسی نمیخورد.”
شاهرخ مسکوب بیشتر به اشتفان تسوایگ شباهت دارد، به ویژه تلخی، احساسیگری و جستجوگری بازیگوشانه تسوایگی را در آثار خود به نمایش میگذارد. تا اینجای راه، این ویژگیها، نوشتههای مسکوب را بیبدیل میسازد، اما آنچه در نوشتار مسکوب گم شده است، که بنا به ضرورتهای زمانی بوده است، نقد فرهنگی است که نویسنده در آن رشد کرده است.
اغلب گفته میشود نثر مسکوب، روان و شیواست و خواننده را به دنبال خود میکشد، اما برای کسی از سنت کار حزبی جدا شده و خسارات آن را میدانسته، رفقای بسیاری را به خاطر آن از دست داده، برای کسی که از سیاست در معنای مرسوم گسسته و به کار فرهنگ دلبسته شده است، تراشیدن همه جانبه فرهنگ یک وظیفه است و به نظر میآید مسکوب در این مورد عقبنشینی کرده است.
شاهنامه اتفاقا از جمله مهمترین حوزههایی است که میتواند چنین وظیفهای به عهده گرفت. چنین امری از دانشگاهی با سابقه باستانگرایی و فره ایزدی شاه نمیتوانست رخ دهد. هرچند مسکوب، شاید باز هم بنا به ضرورت زمانی و تجربه خود، اینقدر آگاهی داشت که یکبار دیگر با نوشتههای خود، از چنین حوزههایی، ایدئولوژی نسازد، کاری که کسروی از افکار خود ساخت.
ضمیر”من” میتوانست در برابر یک فرهنگ پوپولیستی که آغشته به تهماندههای زنگارگرفته اسطوره و آیین است، قد علم کند. این ضمیر “من”، شخصیتمداری نیست که لیبرالیسم همیشه تبلیغ میکند، قدرتی است که خود را از میان تاریخ و حماسه بیرون میکشد تا تکلیف فرهنگ ایدئولوژیک را روشن کند.
شاهرخ مسکوب در نیمهراه نقد فرهنگ است که مهاجرت و غربت او را از ادامه آن بازمیدارد.
*روزنامه نگار و پژوهشگر فرهنگی