مقدمه | گوهران | غزاله علیزاده از نسل اول زنان داستان نویس معاصر است که در سال ۱۳۲۵ در تهران به دنیا آمد. لیسانس علوم سیاسی خود را از دانشگاه تهران گرفت و در دانشگاه سوربن پاریس در رشته فلسفه و سینما درس خواند. نخستین کتاب او ”بعد از تابستان“ و شاخصترین آثارش ”خانه ادریسیها“ و مجموعه داستان ”چهار راه“ آخرین کتاب او است. بهترین داستان این مجموعه، داستان ”جزیره“ است که گفته میشود بالاخره بعد از سی سال از طرف مجله گردون، قلم زرین جایزه بهترین قصه کوتاه را برده است. آثار دیگر علیزاده، ”شبهای تهران“ مجموعه داستانی ”با غزاله تا ناکجا“ (داستانهای کوتاه سوچ، دو منظره و غیره) و مجموعه قصههای “سفر ناگذشتی“ است. غزاله علیزاده ابتدا با بیژن الهی ازدواج کرد و صاحب دختری به نام سلما شد. سپس از او جدا شده و در سال ۱۳۶۲ با محمدرضا نظام شهیدی ازدواج کرد. او که زندگی خانوادگی ناموفقی داشته، بعد از دوبار اقدام به خودکشی ناموفق، در حالی که مدت سه سال بوده از بیماری سرطان رنج میبرده، در اردیبهشت ۷۵ در روستای جواهر ده در شمال ایران (مازندران)، خودش را به درختی دار میزند.
…
مریم دهکردی | «آقای دکتر براهنی و آقای گلشیری و کوشان عزیز: رسیدگی به نوشتههای ناتمام خودم را به شما عزیزان واگذار میکنم. ساعت یک و نیم است. خسته ام. باید بروم. لطف کنید و نگذارید گم و گور شوند و در صورت امکان چاپشان کنید. نمیگویم بسوزانید. از هیچکس متنفر نیستم. برای دوست داشتن نوشته ام. نمیخواهم، تنها و خسته ام برای همین میروم. دیگر حوصله ندارم. چقدر کلید در قفل بچرخانم و قدم بگذارم به خانه ای تاریک. من غلام خانههای روشنم. از خانم دانشور عزیز خداحافظی میکنم. چقدر به همه و به من محبت کرده است. چقدر به او احترام میگذارم. بانوی رمان بانوی عطوفت و یک هنرمند راست و درست. با شفقت بسیار. خداحافظ دوستان عزیزم.»
این سطرها که باعجله و شتابان بر روی پاره کاغذی نوشته شده اند آخرین متونی است که «غزاله علیزاده» برایمان روایت کرد و پس از آن رفت. در یک جمعهی دلگیر ساکنان روستایی در دل جنگلهای جواهر ده غزاله علیزاده را حلق آویز بر درختی یافتند. خالق کتاب ماندگار «خانهی ادریسی ها» برای اغلب مخاطبان داستان در دوران معاصرشخصیتی مبهم و ناشناخته است. او، جز داستانهایش چهره ایست نقش بسته در دل تصاویر سیاه سفید، با شال سیاه افتاده بر موهای سیاه، با چشمهای خیره به دوربین، سری تکیه داده به دیوار یا نگاهی مانده به ناکجا و سیگاری در دست. او حتی در معدود تصاویر رنگی ثبت شده نیز پوششی سراپا سیاه به تن دارد.
می شود گمان کرد انتخاب رنگ سیاه برای لباس ها، بسته به اقتضای زمان بوده. در آن سالهای خفقان و تحریم رنگها در جامههای زنان. شاید هم رنگ دلخواهش بوده. یا گمان میکرده با پوشش سیاه وقار بیشتری دارد. کسی نمیداند! اما وقتی در متن یادداشتش میرسیم بدانجا که از تاریکی خانه گلایه دارد میفهمیم که او سیاه پرست نبوده است.
اینکه چرا او آگاهانه مرگ را انتخاب کرده یا این غم نگاهش برای چیست یا چرا سیاه میپوشیده موضوعی نیست که در این یادداشت به آن پرداخته شود. چرایی چنین چیزهایی به کرات در نوشتههای دیگران آمده. در این یادداشت برآنیم که او و شخصیت هایی که در «خانهی ادریسیها »خلق کرده را از نو بخوانیم.
غزاله علیزاده خودش را اینگونه بازتعریف میکند: «دوازده، سیزده ساله بودم، دنیا را نمیشناختم. کی دنیا را میشناسد؟ این تودهی بیشکل مدام در حال تغییر را که دور خودش میپیچد و از یک تاریکی میرود به طرف تاریکی دیگر. در این فاصله، ما بیش و کم رؤیا میبافیم، فکر میکنیم میشود سرشت انسان را عوض کرد، آن مایهی حیرتانگیز از حیوانیت در خود و دیگران را. ما نسلی بودیم آرمانخواه. به رستگاری اعتقاد داشتیم. هیچ تأسفی ندارم. از نگاه خالی نوجوانان فارغ از کابوس و رؤیا، حیرت میکنم. تا این درجه وابستگی به مادیت، اگر هم نشانهی عقل معیشت باشد، باز حاکی از زوال است. ما واژههای مقدس داشتیم: آزادی، وطن، عدالت، فرهنگ، زیبایی و تجلی. تکان هر برگ بر شاخه، معنای نهفتهای داشت… اغلب دراز میکشیدم روی چمن مرطوب و خیره میشدم به آسمان. پارههای ابر گذر میکردند، اشتیاق و حیرت نوجوانی بیقرار میدمیدم به آسمان. در گلخانه مینشستم، بیوقفه کتاب میخواندم، نویسندگان و شاعران بزرگ را تا حد تقدیس میستودم. از جهان روزمرگی، تقدیس گریخته است و این بحران جنبهی بومی ندارد. پشت مرزها هم تقدیس و آرمانگرایی به انسان پشت کرده و شهرت فصلی، جنسیت و پول گریزنده، اقیانوسهای عظیم را در حد حوضچههایی تنگ فروکاسته است.»
او در کتاب دو جلدی «خانهی ادریسی ها» زنانی را خلق میکند شبیه به بسیاری از ما. آنها گاه میترسند، گاه حس تنهایی دارند، گاه ناکامند و گاه حسرتی در دل دارند. چهره هایی ملموس و آشنا. اما نکتهی موثر و قابل توجه در آثار او رعایت انصاف است. او اگر زبونی زنان را مینویسد در کنارش از زبونی مردان نیز سخن میگوید و اگر قدرت زنان را نمایش میدهد مردان قوی را نیز میبیند. در روایت هایش کمتر میبینیم که یکسویه نگاه کند.
برای اثبات این مدعا خانهی ادریسیها را با هم بگردیم. آن خانهی آکنده از اندوه را که پر است از اتفاقهای شگفت انگیز. وقت خواندن به مدد قلم توانای غزاله زنهای خانواده را میبینیم در خانه ای مردسالار.
«مادربزرگ» خیلی جوان است که ناچار میشود دلش را که بسته است به جوانی «قباد» نام، بیاندازد زیر پا و بشود زن «آقای ادریسی » ها. او وقتی بچهی سومش را به دنیا میآورد از نو، جوان میشود!
«رحیلا» همان فرزند سوم «مادربزرگ» است. دختری زیبا که به رسم خانهی ادریسیها تن میدهد به ازدواج با مردی نالایق. او در جوانی میمیرد. میشود یک رویای عاشقانه در دل و جان «وهاب» فرزند برادرش که از کودکی با «مادربزرگ» زندگی کرده است.
«لقا» زیبا نیست. پیانو مینوازد و در تنهایی روزگار میگذراند اما یک ناجی به نام«شوکت» میآید. کشفش میکند. زنده و بیدارش میکند اما در پایان گویی نه خانی آمده و نه خانی رفته. همان لقایی میشود که بود.
«شوکت» ابر قهرمان این داستان است. زن تنومندی که مثل خورشید میدرخشد. بدزبان است، خشن است، اما قلبی دارد بزرگ. او عاشق برقراری عدالت است..
«رخساره» زنی است که تغییرات و دادخواهی را نمیخواهد. او دلبستهی خانهی اربابی است. «کوکب» زنی است که از شوهرش کتک میخورد اما تا پایان قصه «عاشق» میماند.
«رکسانا» زن جوانی است بسیار شبیه رحیلا. نقش او این است که دم مسیحا باشد. او نه تنها به خانم ادریسیها بلکه به همه شخصیتها زندگی دوباره میبخشد. او همه رازهای خانه ادریسیها را میداند…
«برزو» جوانی است از همراهان «شوکت». از نظر او حق همیشه با «شوکت» است. تا پایان قصه هم در کنار شوکت میماند برای دادخواهی، نه برای رویارویی با دادخواهان.
«یوسف» فرزند «کوکب» است.کتاب خوان، شاعر و عاشق پیشه. او شیفتهی «وهاب» است. شاید هم شیفتهی «رکسانا»
«یونس» خوش چهره نیست ولی «استحکامی ایزدی در چشمانش هست. جادوگر شاعر، وقتی به زاویه تاریک زندگی تک تک افراد نور میتاباند تازه حقایق زندگی همه و چطور به وجود آمدن حس دادخواهی هرکس آشکار میشود».
«قباد» کسی است که در روزگار جوانی مادربزرگ دلباختهی هم بوده اند. رابین هود قصه است. عاشق کمک به مردم و دادخواهی. در گیر حسرتهای به جا مانده از گذشته. دلش نمیخواهد مترسک سر جالیز دیگران باشد، میخواهد زندگی خودش را داشته باشد اما…
چراها و اماها و اگرها را میخواهید بدانید. مگر میشود در خانه ای با اینهمه راز به روی کسی باز شود و او نخواهد بداند که چه خواهد شد. راه حل ساده ای دارد. کافی است ماجرای خانهی ادریسیها را بخوانید.