شهریار مَندَنیپور (زادهٔ ۲۶ بهمن ۱۳۳۵)، نویسنده و رماننویس ایرانی است. وی در ۲۶ بهمن ۱۳۳۵ در شیراز به دنیا آمد . نخستین مجموعه داستان او به نام سایههای غار در سال ۱۳۶۸ منتشر شد. وی مدتها سردبیر هفتهنامهٔ توقیفشدهٔ عصر پنجشنبه بود و هم اکنون در امریکا به سر میبرد. مندنیپور از مهمترین نویسندگان نسل سوم داستاننویسی ایرانی محسوب میشود که داستانهایش به لحاظ فرم و زبان از اهمیت قابل توجهی برخوردار است. وی اکنون در دانشگاه های هاروارد، ماساچوست، بوستون مشغول به تدریس میباشد. پنج داستان مهم زندگی مندنی پور را به قلم خودش بخوانید:
اولین تاریخ برمیگردد به روزی که مجبور شدم انشایم را خودم بنوی . سم زمانی که کلاس چهارم دبستان بودم . همیشه انشاهایم را مادرم مینوشت و خانه نبود . نشستم نوشتن . موضوع انشا توصیف فصل پاییزبود . دیدم میتوانم بنویسم و کلماتی را پشت سر هم ردیف میکنم که هیچ وقت نمیدانستم توی حافظهام هستنند . کلماتی از مجلات کودکان و کتابهایی که خوانده بودم . لذت داشت این کشف . مطمئن بودم نمره آ میگیرم . داوطلب خواندن شدم . معلم با تشر به من نمره سی داد . چون گندمزاری طلایی ، آمادة درو را توصیف کرده بودم و در ایران گندمزارها در پاییز آمدة درو نیستند . ولی من گندمزار خودم را نوشته بودم و همین برایم قشنگ بود . بیخیال نمره .
دومین تاریخ در جنگ طولانی و بسیار ویرانگر ایران و عراق گذشته است و هنوز هم در ذهنم تکرار میشود . افسر وظیفه بودم . فرمانده گروهان میترسید توی خط اول بیاید . جانشین او بودم . ما عراق اشغالگر را به پشت مرزهایش رانده بودیم . جنگ باید تمام میشد اما ادامه آن به نفع جمهوری اسلامی بود که به بهانهاش مخالفان را در ایران کشتار کند . شش سال دیگر جنگ بیهوده . وظیفة خودم را قرار گذاشته بودم که تا میتوانم جان سربازان بیگناهم را حفظ کنم . تا آن روز شوم تا حد زیادی موفق بودم .خوشحال بودم و فکر میکردم توانستهام جنگ را مهار کنم . ولی یک روز هیولای جنگ ، طنز شومش را به من نشان داد . درگیر شدیم و چندین سربازم زخمی کشته و زخمی شدند . فهمیدم سکوت جنگ بازی موذی و قدرتمندانة اوست . کمین نشسته و به جانهای نادان پوزخند میزند . فهمیدم انسان چقدر حقیر است دربرابر جنگ .
سومین خاطره روزی است که اولین داستانم در یک مجله معتبر فارسی چاپ شد . بیست و نه ساله بودم به سال ۱۹۸۵ . روز بعد آن را خریدم . در پیاده رو به صورت آدمها نگاه میکردم که شاید یکی از آنها داستانم راخوانده باشد . نه شاد بودم نه غمگین . احساسی داشتم که هنگام دیدن کتاب تازه چاپ شدهام در ویترین کتابفروشیها تسخیرم میکند . و هنوز نتوانستهام آن را بفهمم و بنویسم . شاید یکی از علتهایی که هنوز هم مینویسم کشف همین باشد .
چهارمین تارخ شبی است که پلیس مخفی ایران دست به ترور من و بیست نویسنده دیگر زد . ۱۹۹۷ است . از طرف کانون نویسنندگان ارمنستان دعوت داریم به یک کنفرانس ادبی . در جاده کوهستانی راننده اتوبوس رابه سمت یک دره عمیق منحرف میکند و پایین میپرد . اتوبوس لبة دره گیر میکند . راننده دوباره سوار میشود و اتوبوس را عقب میکشد . ما گیجیم و ترور را باور نمیکنیم . راننده دوباره همان کار را میکند . اتوبوسِ تا نیمه در دره فرو میرود ، روی یک تخته سنگ گیر میکند . بازداشت میشویم . برگشتنا به خانه احساس یک بره دارم . برههایی که باید سکوت کننند .
پنجمین تاریخ در آمریکا میگذرد . روزی که دیگر درک کردم به خاطر سخنرانیها و مصاحبههایم علیه سانسور درایران نمیتوانم برگردم به وطن و تن دادم به یک تبعید . و خیلی جدی تر نوشتن سانسور یک داستان عاشقانه ایرانی را ادامه دادم . طنز سیاهش تسلایم بود . کتاب با ترجمة عالی سارا خلیلی این سو و آن سوی دنیا چاپ شد و ریویو های خوبی گرفت . تسلایم بود ، دلتنگی ام برای وطن را آرام میکرد .
چشم به راه پنج تاریخ دیگر هستم . و اگر آخرینش مرگم باشد هیچ دوست ندارم بایک مرگ کسل و معمولی تاریخ نوشتنم تمام شود .